همان صفحات اول و روایت داستانی و شیرین کتاب (و چه خوب که نویسنده سختی این نوع نوشتن را متقبل شده بود تا ما با شوق و لذت بیشتری بخوانیم) کافی بود تا بدانم این کتاب از آن هایی ست که آنقدر دوستش خواهم داشت که هنوز وقتی صفحه 18م از 550 هستم، نام تمام کتابخوانهایی که میتوانم این کتاب را بهشان پیشنهاد کنم در ذهنم مرور شود تا از حظی که نصیب من شده بی بهره نمانند.
با نویسنده و محسن همراه شدم، در مبارزات توی خیابانها، تظاهراتها، فعالیت ها و قدمهایی که محسن برداشت تا از دانشجو بودن به دانشجوی انقلابی بدل شود، محسنی که روز به روز با سیر انقلاب و پشت سر گذاشتن مشکلات، بزرگ و بزرگ تر شد، با جهاد و تبعیت از امام که در خرمآباد برای سازندگی و کارهای فرهنگی کرد. برای منی که کم میدانستم از تسخیر لانه جاسوسی چقدر آن اتفاقات و جزئیاتش به دست چند دانشجوی کم سن و سال جالب بود. و بعد که محسن رفت تا خانقاه بازی دراز و در پلههایی قدم گذاشت که عارف و خودساخته شد، تا روزی که هفت وادی عشق را طی کرد و به وصال رسید.
خط به خط کتاب برایم پر از کشش بود، همان وقت که نویسنده نگران واکنش پسرش برای خاطرات جنانی بود، من می لرزیدم و روحم فشرده میشد از سرنوشت آن دخترکان. لحظههای عملیات اضطراب و نگرانی می افتاد به جانم، لحظههای خوشی کنار خانواده و دوستان به من هم انرژی میداد. محسن در این کتاب فقط برادر مهربان نبود، فقط فرزند دردانه نبود، فقط دانشجوی نخبه دانشگاه شریف نبود، از دانشجویان خط امامی که چند ماه در لانه جاسوسی زندگی کرده بودند، فرمانده و رزمنده نبود، همه اینها با هم بود، تمام و کمال در کنار هم. میشد محسن را از تمام زوایا دید و شناخت و حیرت کرد. آنقدر کتاب کامل و جامعی که دلم خواست بین کارگردانهای ایرانی هم مُد بود از کتابها فیلم بسازند، هر چند که همیشه کتابهای این فیلم ها را ترجیح داده باشم. آنقدر که دلم خواست ای کاش همه شهدا لااقل همه فرماندهان جنگ این طور کامل و همه جانبه روایت میشدند، هم در خانواده، هم در جنگ، در بین دوستان، هم در جمع فرماندهان با تمام اختلاف نظرها، هم در تمام حوادث و جریانات ان روزها...
این کتاب اما برای من تنها و تنها زندگی با محسن نبود، ناخودآگاه قلم نویسنده جلبم میکرد، توجه یک مشتاق نوشتن را، اینکه یک کلمه از محسن چه صفحات و جملههایی را در ذهن نویسنده آفریده بود، شگفت زده ام میکرد، این یعنی نویسنده با محسن، حرف ها و کلمات او زیسته بود تا توانسته بود احساس و افکار او را در تمامی لحظات سخت و آسان و تلخ و شیرینی که گذرانده بودف بیان کند، و حتما محسن خودش کمک کرده بود که اینطور بنویسند.
چقدر پاورقی های اگر اینطور نمیشد، اگه می دانست که در آینده چه می شود، اگر محسن زنده میماند، اگر این اتفاق نمی افتاد ها تلنگر خوب و دلچسبی بود که خواستم ای کاش توی زندگی من هم همینطور یک پاورقی برایم نوشته میشد که ای کاش می دانست آن رویای ته دلش بعد از این تصمیم برایش محقق خواهد شد...
چقدر نوشتن پله ها و وادی های هفت شهر عشق و آیههای شهادت محسن استادانه و عارفانه و دقیق و لطیف بود، من هم عروج محسن را می دیدم و هم این نوع نوشتن نویسنده را تحسین و تمجید میکردم.