حامد حمیدی

@hamed_7800

5 دنبال شده

3 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                《قیافه‌ی شخص دیروزی که از زیرزمین سبز شده‌بود. مرد در آستانه‌‌ی در ایستاد ... راسکلنیکف فریاد زد: "چه می‌کنید؟" مرد آهسته پاسخ داد: "مقصرم"  "در چه چیز؟" "در افکار شرورِ ظالمانه" هردو به یکدیگر می‌نگریستند》
از "فکر" تا "عمل". از "قلم" تا "تبر" ؛ جنایت و مکافات، خیالی پیچیده به‌مثابه‌ی میدانِ محک و آزمایشِ آدمیان‌ است. راسکلنیکف، صرفا یک "طرح" یا "تئوری" - که می‌تواند درست یا غلط و قابل چون و چرا کردن باشد - را به سمت زندگی فرانمی‌افکَنَد. او در "جا"یی اقامت می‌گزیند که صرفا هنرمندی چون داستایفسکی می‌تواند آن سکونتِ وجودی را تا انتها بسط دهد و محک بزند. راسکلنیکف می‌رود تا انزوا و جداافتادگی از پیکرِ واحدِ بشرِ مماس با خاک و زمین (خاک و زمین همچون مادر) را در آغوش کشد. تئوریِ تاحدی ایدئولوژیک و اراده‌گرایانه‌ی‌ او از این موقعیت وجودی و از این انزوا نشئت می‌گیرد. از اینجا هم تا عملِ حتی فیزیکیِ "جنایت" که راهی نیست! و اصلا مگر عملِ فیزیکیِ جنایت در عالَمِ پیچیده و حیرت‌آورِ داستایفسکی اهمیت چندانی دارد؟ در جنایتی که برای پول باشد (همان جنایتی که راسکلنیکف می‌گوید اگر کارش از آن نوع بود، اکنون چقدر راحت و خوشبخت زندگی‌اش را می‌کرد!) فرق است بین تبر کوبیدن یا نکوبیدن. همچنین است در اقسامِ دیگر جنایت که الزاما با موقعیتِ وجودیِ راسکلنیکف صنمی نداشته باشند. اما مگر این جنایتِ خاص، برای پول یا حتی نتیجه‌ی یک نظریه‌ی اجتماعی یا تقلید از ناپلئون‌هاست؟ چه ساده‌لوحی‌ای! جنایتِ راسکلنیکف، صرفا ثمر دادنِ نهالِ طغیانِ او علیه پیکر بشری و مامِ خاک است. نمودِ بیرونیِ بیگانگی و خزیدنش به "زیرزمین" است؛ جایی که خورشید در آن مُرده و "جهنّمِ ناتوانی از عشق ورزیدن" در آن برپا شده. داستایفسکی فاصله‌ی بین فکر و عمل را ازبین‌می‌برد یا بهتر بگویم: این دو را باطل می‌کند. خیال، واقعیت را تسخیر کرده و درختِ راسکلنیکف در شکاف وجودیِ او (واژه‌ی "راسکُل" به معنیِ شکاف و شقاق است) میوه می‌دهد. چه کسی می‌تواند آینده‌ی این نهال و امکانات این بذر را ببیند؟ کسی که بتواند بهتر از دیگران زمین و زندگی را تاویل کند و او شاعر و هنرمند است. بذرِ راسکلنیکف، در خود، صرفا مرگ یک پیرزن رباخوارِ آنتی‌پاتیک را ندارد. لیزاوتای همسان با سونیای معصوم و مادرِ راسکلنیکف نیز "تصادفا" از بین می‌روند. عجب تصادفی! همچنان سوال هست که چرا اگر هرکسِ دیگری جز لیزاوتا در آن اتاق حاضر می‌شد، او نیز محکوم به مرگ نبود؟ راسکلنیکف، بقول خودش "سراپا خون‌آلود" است. او یک‌تنه به نمایندگی از زیرزمین و شیطان، به جنگِ زمین برخاسته و آن را آلوده کرده‌است‌؛ آن هم نه الزاما با فیزیکِ جنایت، بلکه با رضایت دادن به آن. راسکلنیکف حتی تا آخرین لحظات با خود فکر می‌کند که عملش جنایت نبوده و فقط چون در عمل، کار شُسته‌رُفته از آب درنیامده، کسی حق را به او نمی‌دهد. این فکر که ناشی از خودفریبی‌ست، انتقام کاراکتر از زندگی و زمین است. زندگی و زمینی که از این انزوا و تئوریِ ناشی از آن حمایت نکرده و آن را احمقانه جلوه داده‌است. غرورِ جریحه‌دار شده‌ی راسکلنیکف ناشی از شکستِ او در میدانِ محکِ داستایفسکی‌ست. او "تاب نیاورد" چون نبایست و نمی‌توانست بیاورد! در میدانی که چیزهای جهان، جداجدا و مستقل از هم تصور شوند، این منطق پذیرفته است که کُشتنِ یک پیرزن، بعدها با صدها نیکی به نوعِ بشر شسته می‌شود‌‌. داستایفسکی نشان می‌دهد که دروغی بزرگتر از این وجود ندارد و اصولا این‌چنین شخصی هیچگاه فرصت و توان نیکی کردن نخواهدیافت. هنر عرصه‌ی گشایش افقِ حقیقیِ زندگی‌ست؛ آن افقی که در آن غایت‌تراشی راه ندارد و انسان باید تمرینِ "بی‌غرضی" کند‌. در زندگی روزمره "قصر فردوس به پاداشِ عمل می‌بخشند" یعنی ارزش‌ها با صرفِ فیزیکِ اَعمال تعیین می‌شوند. فکرِ بُریده از زندگی و بُریده از عشق و بُریده‌ از این انسان و آن انسانِ خاص (نه انسانیتِ عام) و فکرِ راضی به جنایت در این میدان اهمیتی ندارد و می‌توان با ساده‌لوحی آن را پنهان کرد و خود را فریب داد. مهم، "عمل" و "غایت" و "غَرَض" و "منظور" است! اما در حقیقتِ عالَم، انگار حساب‌ها جور دیگری‌ست و جنایت و مکافات، نقشی از حقیقتِ عالَم است. یادمان بیاید که ایوان و دیمیتری کارامازوف چگونه به مکافاتِ خونی که در عمل نریخته‌بودند، اما به آن رضایت داده‌بودند، فراخوانده‌شدند. بی‌غرضیِ هنر یعنی برآمدن از این افقِ تنگ روزمره که همه چیز را برای چیز دیگر می‌خواهد و نه برایِ خودِ آن چیز. مامالادوف در جایی می‌گوید: "خداوندا، سلطنتت زودتر فرارسد" این سلطنت، در زمین نقشی از خود برجای گذاشته است که چشم و گوش هنرمند، توان انکشاف آن را دارد.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            《قیافه‌ی شخص دیروزی که از زیرزمین سبز شده‌بود. مرد در آستانه‌‌ی در ایستاد ... راسکلنیکف فریاد زد: "چه می‌کنید؟" مرد آهسته پاسخ داد: "مقصرم"  "در چه چیز؟" "در افکار شرورِ ظالمانه" هردو به یکدیگر می‌نگریستند》
از "فکر" تا "عمل". از "قلم" تا "تبر" ؛ جنایت و مکافات، خیالی پیچیده به‌مثابه‌ی میدانِ محک و آزمایشِ آدمیان‌ است. راسکلنیکف، صرفا یک "طرح" یا "تئوری" - که می‌تواند درست یا غلط و قابل چون و چرا کردن باشد - را به سمت زندگی فرانمی‌افکَنَد. او در "جا"یی اقامت می‌گزیند که صرفا هنرمندی چون داستایفسکی می‌تواند آن سکونتِ وجودی را تا انتها بسط دهد و محک بزند. راسکلنیکف می‌رود تا انزوا و جداافتادگی از پیکرِ واحدِ بشرِ مماس با خاک و زمین (خاک و زمین همچون مادر) را در آغوش کشد. تئوریِ تاحدی ایدئولوژیک و اراده‌گرایانه‌ی‌ او از این موقعیت وجودی و از این انزوا نشئت می‌گیرد. از اینجا هم تا عملِ حتی فیزیکیِ "جنایت" که راهی نیست! و اصلا مگر عملِ فیزیکیِ جنایت در عالَمِ پیچیده و حیرت‌آورِ داستایفسکی اهمیت چندانی دارد؟ در جنایتی که برای پول باشد (همان جنایتی که راسکلنیکف می‌گوید اگر کارش از آن نوع بود، اکنون چقدر راحت و خوشبخت زندگی‌اش را می‌کرد!) فرق است بین تبر کوبیدن یا نکوبیدن. همچنین است در اقسامِ دیگر جنایت که الزاما با موقعیتِ وجودیِ راسکلنیکف صنمی نداشته باشند. اما مگر این جنایتِ خاص، برای پول یا حتی نتیجه‌ی یک نظریه‌ی اجتماعی یا تقلید از ناپلئون‌هاست؟ چه ساده‌لوحی‌ای! جنایتِ راسکلنیکف، صرفا ثمر دادنِ نهالِ طغیانِ او علیه پیکر بشری و مامِ خاک است. نمودِ بیرونیِ بیگانگی و خزیدنش به "زیرزمین" است؛ جایی که خورشید در آن مُرده و "جهنّمِ ناتوانی از عشق ورزیدن" در آن برپا شده. داستایفسکی فاصله‌ی بین فکر و عمل را ازبین‌می‌برد یا بهتر بگویم: این دو را باطل می‌کند. خیال، واقعیت را تسخیر کرده و درختِ راسکلنیکف در شکاف وجودیِ او (واژه‌ی "راسکُل" به معنیِ شکاف و شقاق است) میوه می‌دهد. چه کسی می‌تواند آینده‌ی این نهال و امکانات این بذر را ببیند؟ کسی که بتواند بهتر از دیگران زمین و زندگی را تاویل کند و او شاعر و هنرمند است. بذرِ راسکلنیکف، در خود، صرفا مرگ یک پیرزن رباخوارِ آنتی‌پاتیک را ندارد. لیزاوتای همسان با سونیای معصوم و مادرِ راسکلنیکف نیز "تصادفا" از بین می‌روند. عجب تصادفی! همچنان سوال هست که چرا اگر هرکسِ دیگری جز لیزاوتا در آن اتاق حاضر می‌شد، او نیز محکوم به مرگ نبود؟ راسکلنیکف، بقول خودش "سراپا خون‌آلود" است. او یک‌تنه به نمایندگی از زیرزمین و شیطان، به جنگِ زمین برخاسته و آن را آلوده کرده‌است‌؛ آن هم نه الزاما با فیزیکِ جنایت، بلکه با رضایت دادن به آن. راسکلنیکف حتی تا آخرین لحظات با خود فکر می‌کند که عملش جنایت نبوده و فقط چون در عمل، کار شُسته‌رُفته از آب درنیامده، کسی حق را به او نمی‌دهد. این فکر که ناشی از خودفریبی‌ست، انتقام کاراکتر از زندگی و زمین است. زندگی و زمینی که از این انزوا و تئوریِ ناشی از آن حمایت نکرده و آن را احمقانه جلوه داده‌است. غرورِ جریحه‌دار شده‌ی راسکلنیکف ناشی از شکستِ او در میدانِ محکِ داستایفسکی‌ست. او "تاب نیاورد" چون نبایست و نمی‌توانست بیاورد! در میدانی که چیزهای جهان، جداجدا و مستقل از هم تصور شوند، این منطق پذیرفته است که کُشتنِ یک پیرزن، بعدها با صدها نیکی به نوعِ بشر شسته می‌شود‌‌. داستایفسکی نشان می‌دهد که دروغی بزرگتر از این وجود ندارد و اصولا این‌چنین شخصی هیچگاه فرصت و توان نیکی کردن نخواهدیافت. هنر عرصه‌ی گشایش افقِ حقیقیِ زندگی‌ست؛ آن افقی که در آن غایت‌تراشی راه ندارد و انسان باید تمرینِ "بی‌غرضی" کند‌. در زندگی روزمره "قصر فردوس به پاداشِ عمل می‌بخشند" یعنی ارزش‌ها با صرفِ فیزیکِ اَعمال تعیین می‌شوند. فکرِ بُریده از زندگی و بُریده از عشق و بُریده‌ از این انسان و آن انسانِ خاص (نه انسانیتِ عام) و فکرِ راضی به جنایت در این میدان اهمیتی ندارد و می‌توان با ساده‌لوحی آن را پنهان کرد و خود را فریب داد. مهم، "عمل" و "غایت" و "غَرَض" و "منظور" است! اما در حقیقتِ عالَم، انگار حساب‌ها جور دیگری‌ست و جنایت و مکافات، نقشی از حقیقتِ عالَم است. یادمان بیاید که ایوان و دیمیتری کارامازوف چگونه به مکافاتِ خونی که در عمل نریخته‌بودند، اما به آن رضایت داده‌بودند، فراخوانده‌شدند. بی‌غرضیِ هنر یعنی برآمدن از این افقِ تنگ روزمره که همه چیز را برای چیز دیگر می‌خواهد و نه برایِ خودِ آن چیز. مامالادوف در جایی می‌گوید: "خداوندا، سلطنتت زودتر فرارسد" این سلطنت، در زمین نقشی از خود برجای گذاشته است که چشم و گوش هنرمند، توان انکشاف آن را دارد.