بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

میترا مطلق

@Mitramotlaq

44 دنبال شده

52 دنبال کننده

                      
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

                از آن دست کتاب‌هایی‌ست که دیگر قرار نیست به آن برگردم.

"پاییز، فصل آخر سال است" ماجرای عشق است؛
عشق به همسری که رهایت می‌کند و می‌رود و تو حتی کلاه‌ش را از روی جالباسی بر نمی‌داری، به امید این که برگردد.
عشق به برادر معلول‌ت که حتی بیشتر از خودت دوست‌ش داری.
عشق به رفتن‌، مهاجرت، رویای کشوری دیگر.

زبان و نثر نویسنده را دوست داشتم؛ نثری زنانه که با زبانی ملموس، دغدغه‌ها و دل‌نگرانی‌ها را به بهترین نحو روایت می‌کرد.
نویسنده به اندازه‌ای در بیان کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها صادق بود که انگار دفتر خاطرات‌شان را ورق میزنی.

اما...
آن اشتیاق آغازین کتاب، سیر نزولی را در پی گرفته بود؛ تنش‌ها، در جا زدن‌ها و نرسیدن‌ها تا پایان کتاب توان‌شان را حفظ کرده و در انتها هر کدام از شخصیت‌ها در منجلاب و بدبختی‌شان رها شدند و نهایت کارشان، با شروع‌شان تفاوتی نداشت-جابه‌جایی صفر بود- حالا می‌گوییم سبک رئال همین است! برشی از زندگی! اما در همان واقع‌گرایانه‌ش هم رسم زندگی یک تکانی می‌خورد!
اینکه سیاهی حتی به خاکستری هم بدل نمی‌شود، ناامید کننده و دلسرد کننده‌ست.

-آن اشتیاق و تلاش روجا برای مهاجرت به من هم منتقل شد و حقیقتا حظ بردم.
-با احترام، بنظرم معقوله مهاجرت کمی خانه‌مان سوز تصویر شده بود (این را اینجا یادداشت می‌کنم چون ایده‌ای درمورد چیزی دارم که گفتنی نیست، فقط برای اینکه یادم باشد)

-می‌خندیدی اما خوشحال؟ می‌دانم که نبودی.
        
                در ابتدا اجازه بدهید موضع خودم را مشخص کنم: دوستش داشتم ولی خب باز هم بنظرم توی بعضی نظرات زیادی هایپ شده بود؛ به افرادی که به ژانر مهیج و روانشناختی علاقه دارند توصیه می‌کنم.

خط داستانی و پروسه‌ای که تا به انتها طی می‌شد جذاب و پر کشش بود، و شما را وادار به حدس زدن تا پایان ماجرا می‌کرد.
یک سری از خواننده‌ها از قابل پیش‌بینی بودن و حدس درست‌شان درمورد محرک قتل صحبت می‌کردند، آن هم نه در نیمه‌ی اول کتاب بلکه در یک پنجم پایانی! یعنی زمانی که کتاب تقریبا تمام شده بود؛ بنظر میاد هدف هم همین باشد، اینکه خواننده منفعل نبوده و بتواند با کنار هم چیدن سرنخ‌ها، کنجکاویش را به حدس بکشاند (مثلا من فکر می‌کردم شبیه به فیلم شاتر ایسلند باشه که...=|)

از بازی با احساساتش خوشم آمد (عصبی هم شدم) شما همراه راوی با تک تک شخصیت‌ها برخورد می‌کنید، از ظاهر قضاوت می‌کنید، گاها ساده‌لوحانه برخورد می‌کنید و هر شخصیت تبدیل به کاراکتر منفور و یا مورد علاقه‌تان می‌شود، اما در انتها ورق بر می‌گردد، و شخصیتی که احتمالا دوستش داشتید و با او هم‌دلی می‌کردید را به دیوار میکوبید که "انقدر خودت و بقیه رو گول نزن! تو واقعا گناهکاری! با اون توجیه‌های مسخره‌ت!" (کمی هم یاد وانیل و شکلات افتادم، اون هم توجیه می‌کرد و انگار نویسنده مردسالار بود!)
مورد دیگه‌ای که درمورد شخصیت‌ها دوست داشتم، معمولی بودن‌شان بود، و احتمالا حداقل در یکی از واکنش‌ها تجربه مشترک داشتید. "مثلا انکار تئو"

و امتیاز منفی، بخاطر پلات‌توییستی بود که در پایان رمان اتفاق افتاد و بعد از روشن شدن ماجرا خیلی سریع پیش رفت که هرچه زودتر تمام‌ش کند؛ انگار که نویسنده قصد خسته کردن خواننده را نداشت اما این کمی کلافه‌کننده بود چرا که در طی خواندن رمان به‌قدری به همه چیز و همه کس بی‌اعتماد می‌شدید که تا زمانی که شخص مذکور به صندلی الکتریکی بسته نمی‌شد و جزغاله شدنش را ندیده بودید، خیال‌تان راحت نمی‌شد!
هرچند... آیا واقعا گناهکار بود؟!

دررابطه با ترجمه هم نمی‌دونم ترجمه کدام بزرگوار رو مطالعه کردم چون نسخه فیزیکیش نبود، که به جز دو سه نیم‌خط حذفیات دیگه‌ای نداشت (همون نیم خط هم نمی‌دونم چرا حذف کرده بود)

-داستان‌هایی در بطن داستان: شمشیر داموکلس_آلکستیس و آدمتوس
-به صدای ساز Oboe هم علاقه‌مند شدم و بنظرم زبان لاتویایی جالب اومد
-من رو به یاد موزیک Murder Song (5, 4, 3, 2, 1) از Aurora می‌انداخت.
-حقیقت این‌ه، من اون رو نکشتم بلکه اون کسی بود که من رو کشت؛
تنها کاری که من انجام دادم کشیدن ماشه بود.
        
                گتسبی بزرگ کتابی بود که نشون می‌داد چطور تقلا برای رسیدن به یک رویای منقضی شده، می‌تونه تو رو نابود کنه.

چیزی که درمورد نویسنده دوست داشتم این بود که ‎اصراری بر به عمق احساسات کشاندن خواننده نداشت، و اجازه می‌داد خواننده در بروز احساسات تصمیم بگیره؛ و اینطور می‌شد که علی‌رغم ناراحت کننده بودن برخی اتفاقات، چهره‌ت به سیلاب اشک بدل نمی‌شد بلکه با اشتیاق بیشتری عبارات رو دنبال می‌کردی.

چیز دیگه‌ای که خیلی از خواننده‌ها پوئن منفی در نظر گرفته بودن‌ش، شرح و توصیفات بسیار طولانی نویسنده بود؛ مثلا در باب یک منزل، بیشتر از دو صفحه توصیف نوشته بود‌‌. فلذا اگر صرفا به دنبال فهمیدن ماجرای داستان هستید، پیشنهاد می‌کنم فیلم‌ش رو تماشا کنید، و اگر مصر به خواندن خود کتاب هستید، با آرامش و صبر بیشتری کتاب رو مطالعه کنید که لذت‌ش در همین پیچیدگی قلم و فهم تشبیهات و توصیفاتش‌ه؛ نویسنده کشفیات بی‌نظیری داره و حتی در ساده‌ترین پاراگراف‌ها، مفاهیم عمیقی وجود داره.

متاسفانه برخی کلمات به خوبی ترجمه نشده بودن و بن مطلب ادا نشده بود (البته به تعداد انگشتان دست بودن)، اگر تونستید هم‌زمان با ترجمه، نسخه اصلی‌ش رو هم پیش ببرید- من خودم ترجمه آقای رضایی رو بیشتر دوست داشتم.

-Gatsbying: 
وقتی در فضای مجازی چیزی منتشر می‌کنیم که همه می‌بینن ولی فقط برای یک شخص بخصوص‌ه.
        
                به پیشنهاد یکی از دوستان که هم‌نام یکی از شخصیت‌های کتاب بود، شروع به خواندن کتاب کردم؛ با فرض بر اینکه طعمی شبیه به نام کتاب را بتوانم مزه کنم.
از اشک‌هایی که در اواسط کتاب به سراغ‌تان می‌آید بگذریم، زنانه و تا حدی دوست داشتنی‌ست؛ هرچند مطمئنا در برخی تصمیمات عاصی خواهید شد و کمی فشارتان بالاوپایین می‌شود.

بیهوده‌گویی نمی‌کنم:
۱. روند داستان دلچسب بود و گریز به سایر شخصیت‌ها و فلش‌بک‌ها باعث نمی‌شد رشته کلام از دست برود؛ و چه بسا خواندنش را لذت‌بخش‌تر کرده بود. (از سرعت‌ حداکثری‌م برای تمام کردنش مشخص است)
۲. هر آدمی، قربانی یک قربانی دیگر است؛ این را از روایت چندین شخصیت متفاوت و تاثیر تروما بر زندگی آن‌ها متوجه می‌شوید.
۳.همه‌ی مردها مثل هم نیستند، فقط خوب‌هایشان میمیرند.
۴.اسپویل: پایان‌بندی ناامید کننده‌‌ای داشت؛ آیا شما کسی را که هجده سال بدون هیچ دلیلی به شما خیانت می‌کند، با شما همچون خدمتکارش رفتار می‌کند و احمق میداند میبخشید؟ اگر پاسخ‌تان خیر است، به هنگام رسیدن به نیمه‌ی دوم کتاب، توصیه میکنم مدیتیشن را برای پاکسازی ذهن و حفظ اعصاب‌تان در برنامه داشته باشید.

-گل‌های "فراموشم نکن" هدیه‌ای از جانب مورتیمر به پنه‌لوپه.
        
                علی‌رغم تعاریف بسیاری که از همان ابتدا از این کتاب بوده، کمی برای خواندنش مردد بودم؛ چرا که گمان می‌بردم رصد همان چند نقل قولی که ازش دهان به دهان چرخیده، کافی‌ست و سر و ته‌ش را بزنند چیز دیگری ازش در نمی‌آید-اما زهی خیال باطل!
از همان مقدمه و شرح زندگی نویسنده در کلمات غوطه‌ور می‌شوید و از یاد گرفتن لذت می‌برید؛ هیچ چیز تکراري برایتان نیست و با این‌حال، همه چیز برایتان آشناست و درک متقابلی بین شما و شخصیت اصلی جریان خواهد یافت.
دقیقا از همان‌جایی که نحوه تعامل آنتوان برای شناخت انسان‌هایی که می‌توانند درک‌ش کنند صحبت می‌کند شما متوجه محشر و پخته بودن هر عبارت و سیر تکاملی داستان می‌شوید.
با این تعابیر هیچ غصه‌دار دیر خواندن‌ش نیستم، از نظر من بهترین زمان خوانش این کتاب، وقتی‌ست که داشتن گل‌ی را که اهلی‌ش شده‌اید تجربه کرده باشید؛ که اگر کنارتان هست قدرش را بدانید و اگر در ستاره‌ای دور است، راهی برای تسلی خاطر پیدا کنید و تخیل‌ش عقل از سرتان بپراند.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            برای خواهران غیرقابل تحمل و دوست داشتنی ام که موقع خواندن سه تاج شوم به یادشان می افتادم.
خیلی وقت بود که دلم می خواست یه یاداشت درباره ی این کتاب که از قضا یکی از کتاب های مورد علاقه مه بنویسم و شروع خوندن جلد سوم این مجموعه این بهانه رو به من داد. همون طور که می تونید متوجه بشین این مجموعه یکی از گرون ترین مجموعه های باژه که خیلی هم تجدید چاپ شده، دلم می‌خواد بدونم که واقعا ارزش خوندن داره یا مثل یه سری دیگه از کتاب های این انتشارات صرفاً الکی ترند شده؟ 
داستان در مورد سه شاهزاده خانمِ که در جزیره فنبرن زندگی میکنن. هر کدوم از این سه خواهر قدرت های خاص خودشون رو دارن. این سه خواهر در روز تولد شانزده سالگی خودشون در جشنی موسوم به جشن بلتین شرکت می کنن و بعد از اون یک سال وقت دارن تا هم رو به قتل برسونن. شاهزاده ای که بتونه دو خواهر دیگه ش رو به قتل برسونه ملکه میشه.
۱. اولین نکته ای که در جلد اول به چشم من اومد شخصیت پردازی این مجموعه بود. قبل از اینکه این داستان رو بخونم از جمله سوالاتی که توی  ذهن من به وجود می اومد این بود که: چجوری سه تا خواهر که با هم زندگی می کنند میتونن یهو نسبت های خونی و عاطفه و دوست داشتن و... کنار بذارن و کمر به قتل هم ببندن؟ شاید جواب شما این باشه :«رسیدن به قدرت.» اما من قبل از خوندن کتاب هم میدونستم همه چیز باید عمیق تر از این حرفا باشه و چقدر خوب نویسنده به این سوال من جواب داد. داستان از زبان سه راوی که همین سه خواهر هستن روایت میشه که ما رو با شرایط زندگی اون ها، نحوه ی بزرگ شدن و تربیت شون، اخلاق و رفتارها و... آشنا می‌کنه و احساسات و رفتارهای کاراکتر ها برای ما قابل درک و قابل لمس میشه و می‌تونید بفهمیدشون،  به طوری که بعد از خوندن جلد اول مجموعه علاقه و ارتباط خاصی رو به یکی از خواهرها پیدا می‌کنید و  یکی از این سه رو دوست خواهید داشت.(من خودم آرسینوئه رو بیشتر از دو تا خواهرش دوست داشتم.😅) کاراکتر های فرعی هم در نوع خودشون به خوبی ساخته و پرداخته شده بودند و این از جمله نقاط قوت این کتاب بود.
۲. در جلد اول روند داستان کند و آرومه و روی دنیا پردازی و شخصیت پردازی مانور میده و وارد داستان اصلی نمیشه اما این باعث نمیشه روند حوصله سر بری باشه چرا که چالش ها و اتفاقاتی که شخصیت های اصلی کتاب با اون ها مواجهه هستن محرک ادامه دادن داستان میشن به طوری که من گاهی اوقات روند کند داستان رو از یاد می بردم و دوست داشتم بدونم خب چجوری قراره از پس این مشکل بربیان؟
۳. دنیاپردازی کتاب از نظر من متوسط و قابل قبوله. نویسنده در حین جلو بردن داستان آروم آروم ما رو با خصلت ها و ویژگی های این دنیا آشنا می‌کنه.اما خب این دنیا ویژگی هایی داره که ممکنه ما در کتاب های فانتزی دیگه دیده باشیم و چندان جدید نباشه. پس اگه دنبال کتاب فانتزی که دنیاپردازی خلاقانه داره هستید این کتاب ممکنه شما رو راضی نکنه.
۴. من همیشه به دوستای فانتزی خونم میگم:« رومنس  شبیه ادویه و چاشنی برای یه کتاب می مونه که اگه نویسنده  بتونه خیلی هنرمندانه اون رو به کتاب اضافه کنه، داستان طعم دوست داشتنی و دلنشین تری می گیره😅.» که حرف من به نظرم در مورد این کتاب خیلی صدق می‌کنه . نویسنده از چاشنی رومنس خیلی خوب استفاده کرده و داستان کتاب رو خوشمزه تر کرده.😁 (البته این به معنای باز کردن جزئیات جنسی و ... نیست!)
۵.مورد دیگه ای که من دوست داشتم فضای معماگونه و تاریک داستان بود.(نویسنده خیلی محسوس بهش اشاره نمی کرد ولی من در حین خوندن کتاب متوجه می شدم  یه چیزی اینجا درست نیست و این وسط یه رازی وجود داره:))
۶.دقیقا در فصل های پایانی کتاب جایی که فکر می کنید چیزی برای رو کردن وجود نداره و جلد اول داره به پایان خودش نزدیک میشه نویسنده با  چند پلات تویست ناگهانی و به جا آدم رو شوکه می‌کنه و سوالات بیشتری رو به ذهن آدم اضافه می‌کنه که باعث میشه آدم بخواد جلدهای بعدی رو سریع تر شروع کنه.
پ.ن: در کل من یادمه از خوندن جلد اول خیلی لذت بردم و این کتاب و دوست داشتم اما نظرم در مورد کل مجموعه؟ خب باید بگم خیلی زوده که بخوام نظرمو در مورد کل مجموعه بگم باید جلد سه و چهار و بخونم و اون موقع میتونم نظر بدم:).

          
            توضیح داستان این کتاب ۸۸ صفحه‌ای خیلی ساده‌ست،

یه ارباب، واسیلی آندره‌ایچ، برای خرید یه قطعه جنگل راهی یه سفر میشه و تو این مسیر، نوکر پنجاه و چند ساله‌ش به اسم نیکیتا همراهیش می‌کنه.

این ارباب و بنده تو راه رسیدن به این جنگل به برف و بوران می‌خورن و تو سرمای آدم‌کش روسیه باید با مرگ دست و پنجه نرم کنن...

🔅🔅🔅🔅🔅

خب من عاشق تولستوی هستم 😅
یعنی وقتی ببینم رو یه کتابی اسم تولستوی هست باید بالاخره یه روزی بخونمش! کاری هم ندارم موضوعش چیه 😄 و حتی اگه مثل این کتاب، توضیحات خود داستان برام جذابیتی نداشته باشه، بازم میرم سراغش :) چون تجربه‌م نشون داده تولستوی دست رو هر موضوعی بذاره یه طوری در موردش می‌نویسه که امکان نداره خوشم نیاد ☺️

در مورد این کتابم این پیش‌بینیم به وقوع پیوست!

و در جریان کتاب با خودم فکر می‌کردم، واقعا کس دیگه‌ای می‌تونه مثل تولستوی بنویسه؟ 😍

 🔅🔅🔅🔅🔅

همونطور که گفتم یه بخش مهمی از کتاب تو برف و بوران‌های طاقت‌فرسای روسیه می‌گذره و جدال این دو تا شخصیت با این طبیعت خشن، واقعا زیبا توصیف شده. این توصیفات برای من خیلی ملموس بود، مخصوصا از این جهت که من نسخهٔ صوتی کتاب رو گوش دادم و با صداگذاری زیبایی که داشت قشنگ خودم رو وسط اون برف و بوران حس می‌کردم :)

و بعد توصیفات تولستوی از درونیات این دو تا شخصیت...

برای خود من بشخصه گفتگوهای شخصیت‌ها و درونیاتشون خیلی مهم‌تر از توصیف صحنه‌هاست و همیشه این تیکه‌ها رو با علاقه و دقت خیلی بیشتری می‌خونم.

و واقعا تولستوی تو این زمینه استاده... یه طوری آدم رو می‌بره تو دل هر شخصیت که دیگه مرز بین فکرای خودت و واگویه‌های درونی اون شخصیت برات کمرنگ و کمرنگ‌تر میشه.

و چه وقتی به عمیق‌ترین لایه‌های وجودت دست پیدا می‌کنی؟ اون وقتی که با مرگ فاصله‌ای نداشته باشی...

و چقدر جالب بود رویارویی یه ارباب و یه بنده با مرگ...