میترا مطلق

میترا مطلق

@Mitramotlaq

54 دنبال شده

64 دنبال کننده

گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

        از آن دست کتاب‌هایی‌ست که دیگر قرار نیست به آن برگردم.

"پاییز، فصل آخر سال است" ماجرای عشق است؛
عشق به همسری که رهایت می‌کند و می‌رود و تو حتی کلاه‌ش را از روی جالباسی بر نمی‌داری، به امید این که برگردد.
عشق به برادر معلول‌ت که حتی بیشتر از خودت دوست‌ش داری.
عشق به رفتن‌، مهاجرت، رویای کشوری دیگر.

زبان و نثر نویسنده را دوست داشتم؛ نثری زنانه که با زبانی ملموس، دغدغه‌ها و دل‌نگرانی‌ها را به بهترین نحو روایت می‌کرد.
نویسنده به اندازه‌ای در بیان کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها صادق بود که انگار دفتر خاطرات‌شان را ورق میزنی.

اما...
آن اشتیاق آغازین کتاب، سیر نزولی را در پی گرفته بود؛ تنش‌ها، در جا زدن‌ها و نرسیدن‌ها تا پایان کتاب توان‌شان را حفظ کرده و در انتها هر کدام از شخصیت‌ها در منجلاب و بدبختی‌شان رها شدند و نهایت کارشان، با شروع‌شان تفاوتی نداشت-جابه‌جایی صفر بود- حالا می‌گوییم سبک رئال همین است! برشی از زندگی! اما در همان واقع‌گرایانه‌ش هم رسم زندگی یک تکانی می‌خورد!
اینکه سیاهی حتی به خاکستری هم بدل نمی‌شود، ناامید کننده و دلسرد کننده‌ست.

-آن اشتیاق و تلاش روجا برای مهاجرت به من هم منتقل شد و حقیقتا حظ بردم.
-با احترام، بنظرم معقوله مهاجرت کمی خانه‌مان سوز تصویر شده بود (این را اینجا یادداشت می‌کنم چون ایده‌ای درمورد چیزی دارم که گفتنی نیست، فقط برای اینکه یادم باشد)

-می‌خندیدی اما خوشحال؟ می‌دانم که نبودی.
      

27

        در ابتدا اجازه بدهید موضع خودم را مشخص کنم: دوستش داشتم ولی خب باز هم بنظرم توی بعضی نظرات زیادی هایپ شده بود؛ به افرادی که به ژانر مهیج و روانشناختی علاقه دارند توصیه می‌کنم.

خط داستانی و پروسه‌ای که تا به انتها طی می‌شد جذاب و پر کشش بود، و شما را وادار به حدس زدن تا پایان ماجرا می‌کرد.
یک سری از خواننده‌ها از قابل پیش‌بینی بودن و حدس درست‌شان درمورد محرک قتل صحبت می‌کردند، آن هم نه در نیمه‌ی اول کتاب بلکه در یک پنجم پایانی! یعنی زمانی که کتاب تقریبا تمام شده بود؛ بنظر میاد هدف هم همین باشد، اینکه خواننده منفعل نبوده و بتواند با کنار هم چیدن سرنخ‌ها، کنجکاویش را به حدس بکشاند (مثلا من فکر می‌کردم شبیه به فیلم شاتر ایلند باشه که...=|)

از بازی با احساساتش خوشم آمد (عصبی هم شدم) شما همراه راوی با تک تک شخصیت‌ها برخورد می‌کنید، از ظاهر قضاوت می‌کنید، گاها ساده‌لوحانه برخورد می‌کنید و هر شخصیت تبدیل به کاراکتر منفور و یا مورد علاقه‌تان می‌شود، اما در انتها ورق بر می‌گردد، و شخصیتی که احتمالا دوستش داشتید و با او هم‌دلی می‌کردید را به دیوار میکوبید که "انقدر خودت و بقیه رو گول نزن! تو واقعا گناهکاری! با اون توجیه‌های مسخره‌ت!" (کمی هم یاد وانیل و شکلات افتادم، اون هم توجیه می‌کرد و انگار نویسنده مردسالار بود!)
مورد دیگه‌ای که درمورد شخصیت‌ها دوست داشتم، معمولی بودن‌شان بود، و احتمالا حداقل در یکی از واکنش‌ها تجربه مشترک داشتید. "مثلا انکار تئو"

و امتیاز منفی، بخاطر پلات‌توییستی بود که در پایان رمان اتفاق افتاد و بعد از روشن شدن ماجرا خیلی سریع پیش رفت که هرچه زودتر تمام‌ش کند؛ انگار که نویسنده قصد خسته کردن خواننده را نداشت اما این کمی کلافه‌کننده بود چرا که در طی خواندن رمان به‌قدری به همه چیز و همه کس بی‌اعتماد می‌شدید که تا زمانی که شخص مذکور به صندلی الکتریکی بسته نمی‌شد و جزغاله شدنش را ندیده بودید، خیال‌تان راحت نمی‌شد!
هرچند... آیا واقعا گناهکار بود؟!

دررابطه با ترجمه هم نمی‌دونم ترجمه کدام بزرگوار رو مطالعه کردم چون نسخه فیزیکیش نبود، که به جز دو سه نیم‌خط حذفیات دیگه‌ای نداشت (همون نیم خط هم نمی‌دونم چرا حذف کرده بود)

-داستان‌هایی در بطن داستان: شمشیر داموکلس_آلکستیس و آدمتوس
-به صدای ساز Oboe هم علاقه‌مند شدم و بنظرم زبان لاتویایی جالب اومد
-من رو به یاد موزیک Murder Song (5, 4, 3, 2, 1) از Aurora می‌انداخت.
-حقیقت این‌ه، من اون رو نکشتم بلکه اون کسی بود که من رو کشت؛
تنها کاری که من انجام دادم کشیدن ماشه بود.
      

14

23

        گتسبی بزرگ کتابی بود که نشون می‌داد چطور تقلا برای رسیدن به یک رویای منقضی شده، می‌تونه تو رو نابود کنه.

چیزی که درمورد نویسنده دوست داشتم این بود که ‎اصراری بر به عمق احساسات کشاندن خواننده نداشت، و اجازه می‌داد خواننده در بروز احساسات تصمیم بگیره؛ و اینطور می‌شد که علی‌رغم ناراحت کننده بودن برخی اتفاقات، چهره‌ت به سیلاب اشک بدل نمی‌شد بلکه با اشتیاق بیشتری عبارات رو دنبال می‌کردی.

چیز دیگه‌ای که خیلی از خواننده‌ها پوئن منفی در نظر گرفته بودن‌ش، شرح و توصیفات بسیار طولانی نویسنده بود؛ مثلا در باب یک منزل، بیشتر از دو صفحه توصیف نوشته بود‌‌. فلذا اگر صرفا به دنبال فهمیدن ماجرای داستان هستید، پیشنهاد می‌کنم فیلم‌ش رو تماشا کنید، و اگر مصر به خواندن خود کتاب هستید، با آرامش و صبر بیشتری کتاب رو مطالعه کنید که لذت‌ش در همین پیچیدگی قلم و فهم تشبیهات و توصیفاتش‌ه؛ نویسنده کشفیات بی‌نظیری داره و حتی در ساده‌ترین پاراگراف‌ها، مفاهیم عمیقی وجود داره.

متاسفانه برخی کلمات به خوبی ترجمه نشده بودن و بن مطلب ادا نشده بود (البته به تعداد انگشتان دست بودن)، اگر تونستید هم‌زمان با ترجمه، نسخه اصلی‌ش رو هم پیش ببرید- من خودم ترجمه آقای رضایی رو بیشتر دوست داشتم.

-Gatsbying: 
وقتی در فضای مجازی چیزی منتشر می‌کنیم که همه می‌بینن ولی فقط برای یک شخص بخصوص‌ه.
      

10

        به پیشنهاد یکی از دوستان که هم‌نام یکی از شخصیت‌های کتاب بود، شروع به خواندن کتاب کردم؛ با فرض بر اینکه طعمی شبیه به نام کتاب را بتوانم مزه کنم.
از اشک‌هایی که در اواسط کتاب به سراغ‌تان می‌آید بگذریم، زنانه و تا حدی دوست داشتنی‌ست؛ هرچند مطمئنا در برخی تصمیمات عاصی خواهید شد و کمی فشارتان بالاوپایین می‌شود.

بیهوده‌گویی نمی‌کنم:
۱. روند داستان دلچسب بود و گریز به سایر شخصیت‌ها و فلش‌بک‌ها باعث نمی‌شد رشته کلام از دست برود؛ و چه بسا خواندنش را لذت‌بخش‌تر کرده بود. (از سرعت‌ حداکثری‌م برای تمام کردنش مشخص است)
۲. هر آدمی، قربانی یک قربانی دیگر است؛ این را از روایت چندین شخصیت متفاوت و تاثیر تروما بر زندگی آن‌ها متوجه می‌شوید.
۳.همه‌ی مردها مثل هم نیستند، فقط خوب‌هایشان میمیرند.
۴.اسپویل: پایان‌بندی ناامید کننده‌‌ای داشت؛ آیا شما کسی را که هجده سال بدون هیچ دلیلی به شما خیانت می‌کند، با شما همچون خدمتکارش رفتار می‌کند و احمق میداند میبخشید؟ اگر پاسخ‌تان خیر است، به هنگام رسیدن به نیمه‌ی دوم کتاب، توصیه میکنم مدیتیشن را برای پاکسازی ذهن و حفظ اعصاب‌تان در برنامه داشته باشید.

-گل‌های "فراموشم نکن" هدیه‌ای از جانب مورتیمر به پنه‌لوپه.
      

16

        علی‌رغم تعاریف بسیاری که از همان ابتدا از این کتاب بوده، کمی برای خواندنش مردد بودم؛ چرا که گمان می‌بردم رصد همان چند نقل قولی که ازش دهان به دهان چرخیده، کافی‌ست و سر و ته‌ش را بزنند چیز دیگری ازش در نمی‌آید-اما زهی خیال باطل!
از همان مقدمه و شرح زندگی نویسنده در کلمات غوطه‌ور می‌شوید و از یاد گرفتن لذت می‌برید؛ هیچ چیز تکراري برایتان نیست و با این‌حال، همه چیز برایتان آشناست و درک متقابلی بین شما و شخصیت اصلی جریان خواهد یافت.
دقیقا از همان‌جایی که نحوه تعامل آنتوان برای شناخت انسان‌هایی که می‌توانند درک‌ش کنند صحبت می‌کند شما متوجه محشر و پخته بودن هر عبارت و سیر تکاملی داستان می‌شوید.
با این تعابیر هیچ غصه‌دار دیر خواندن‌ش نیستم، از نظر من بهترین زمان خوانش این کتاب، وقتی‌ست که داشتن گل‌ی را که اهلی‌ش شده‌اید تجربه کرده باشید؛ که اگر کنارتان هست قدرش را بدانید و اگر در ستاره‌ای دور است، راهی برای تسلی خاطر پیدا کنید و تخیل‌ش عقل از سرتان بپراند.
      

20

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

میترا مطلق پسندید.
مانون لسکو

38

میترا مطلق پسندید.
Harry Potter and the deathly hallows
          ۶۰۰ یا شایدم بیشتر. این عدد، تعداد روزهاییه که از شروع خوندن مجموعه هری پاتر تا پایانش گذشت. اینکه تو زمستون ۱۴۰۱ چجور آدمی بودم وقتی هری و سنگ جادو رو خوندم و حالا که رسیدیم به پاییز ۱۴۰۳ و آخرین جلد رو به پایان میرسونم چجور آدمی شدم به شدت برام جالبه. اون زمان ترم سوم کارشناسی بودم و حالا ترم هفتم. و چقدر یه پسر تغییر کرده بعد چهار ترم، اوه اوه. رد پای تغییرات من بین صفحات کتاب خانم رولینگ موجوده. انگاری من هم کنار آدمای هاگوارتز بزرگ شدم و حالا آخرین سال تحصیلم رو میگذرونم. میشد زودتر از این ها باهاشون آشنا بشم. البته که از همسن و سالام میشنیدم حرفهایی راجع به هری پاتر. بیشترشونم فیلم هارو دیده بودن. ولی من هیچ. بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم هفت گانه رو بگیرم دستم و چون فیلم هارو هم ندیدم هیچ ایده ای نداشتم از داستان جز اینکه راجع به جادوگری. بسم‌الله گفتیم. خوندیم و گوش دادیم و دیدیم و پرواز کردیم و جادو و کلی اتفاقات عجیب و تجربه کردیم و حالا شدیم بیست و دو سال و نیم.
اینکه باید بیش از ششصد روز میگذشت تا این پرونده_ بسته که نه چون در ذهنم خواهد موند_ به سر انجام برسه رو خودمم فکر نمیکردم. معمولا بعد تموم کردن یه سال تحصیلی تو هاگوارتز به خودم استراحت میدادم. انگار همزمان با هری در حال تحصیل بودم و وقتی تابستون میشد و استراحت میکردن منم همراهشون اینکار و میکردم. از زمان شروع هری خوانی تا به امروز ۴۰ کتاب خوندم. که هفت تاش سهم هری و دوستاش بوده. حدود ۴۰۰۰ صفحه نوشتن خانم رولینگ. یکم بالا پایین حالا. از این ۴۰۰۰ صفحه، من هم تونستم متن فارسی رو بخونم. هم انگلیسی رو و هم اجرای آقای سلطان زاده روتجربه کنم. یه جورایی ترکیبی زدم. مثلا جلد آخر رو فقط متنی خوندم. تجربه جالبی بود. کم نظیر میشه گفت. از همون اولین صفحات کتاب به وجد اومدم به خاطر دنیایی که جلو روم پدیدار شده بود. و اونقدر دیگه بهش عادت کردم که بعد از مدتی اتفاقات جادویی غیر قابل باور چیز عادی بود برام. انگار نه انگار. نباید برم سراغ نقد و کوبوندن. اگر بخوام موشکافانه همه چیو نقد کندم و ایراد بگیرم، میتونم ستاره های کتاب رو همینطور کم و کم کنم. ولی نمیکنم اینکارو. میخوام در صلح باشم با خانم رولینگ. به هر حال کار سختی بود نوشتن این همه کلمه روی کاغذ. و خب نقص های داستانی و اینجور چیزا رو میتونم ببخشم. وگرنه نقص زیاده و با دو دوتا چهارتا کلی چیز جور در نمیاد. ولی خب، عوضش یه دنیایی ساخته و پرداخته که میشه پا گذاشت توش و واقعا غرق شد. راجع به آخرین قسمت هم بگم که خوب بود. خیلی خوب نه ولی خوب بود. پایانش تونست راضیم کنه و برا همین میتونم بگم خوب جمع کرد با شگفتانه‌‌یی که داشت. هر چند من هیچوقت گولش رو نخوردم و میدونستم اون مرد ذاتش اونقدرام سیاه نیست و ته دلم بهش اعتماد داشتم و در آخر هم فهمیدم که درست فکر میکنم. (اون مرد که میگم ذهنتون جای خاصی نره ها. چون ممکن مرد اشتباهی و فکر کنین که دارم اشاره میکنم. آفرین.)
وقت وداع شده. سخته. فکر کردن بهش سخته. به هر حال مدت زیادی پیش بچه ها بودم. شخصيت های به یاد موندنی هاگوارتز. اما خب، هر شروعی یه پایانی داره. شاید سال ها بعد، شاید، از کتابخونم بیرونش آوردم و برای یکی از بچه هام خوندمش :-)
شایدم خودم دوباره برم سراغش. ممکنه دلم تنگ بشه به هر حال. راستش همین حالا هم تنگ شده. به هر حال ۶۰۰ روز گذشت از شروعش. شاید همین الان اصلا برم دوباره شروعش کنم. نه امیررضا. نه. باید بشینی برای امتحان عزیز و لعنتی آماده شی. یالا پسر. خب خداحافظ بچه های هاگوارتز. به امید دیدار.

        

51

میترا مطلق پسندید.
ناشناس
          «شما جناب داستایفسکی، لابه‌لای سطور رمان ابله آورده‌ای که: زیبایی نجاتمان خواهد داد. و من امروز باید دستم را بر قلبم بگذارم و اعتراف کنم که زیبایی را شما نجات داده‌ای!» 

من عاشق لحظات خاص دنیاهای داستایفسکیم. وقتی که دایی به شخصی که این‌همه آزارش داده، نگاه می‌کنه و میگه: «در عوض به قلبش نگاه کنید!...» یا وقتی که داستایفسکی فاما فامیچ رو به تصویر می‌کشه که بارها و بارها از دستش حرص می‌خوری و میخوای بزنیش و بعد بهتون میگه ببینید این آدم روزی چقدر رنج کشیده! و باز هم ببینید که چطور روزگاری خرد شده!
«داستایفسکی شخصیت‌هایی را انتخاب می‌کرد که خوانندگانش معمولاً آن‌ها را نادیده می‌گرفتند -انسان‌هایی طردشده، مجرم، قمارباز- و عمق و پیچیدگی زندگی درونی آن‌ها و قابلیت پشیمان شدن‌شان را توصیف می‌کرد.»
آدم‌های داستان‌های داستایفسکی مثل واقعیتن: سیاه و سفید، حرص‌درآر و اعصاب‌خوردکن، بعضی ضعیف و بعضی سنگ‌دل. با این‌حال داستایفسکی دست آدمو می‌گیره و به درون این آدما می‌بره، بهمون نشون میده که همه، بهترین و بدترین، انسانیم؛ ضعیف و شکننده!
فیلسوف فرانسوی، امیل شارتیه به شاگرداش می‌گفت: «هرگز نگو آدم‌ها خبیث‌اند. فقط لازم است به دنبال پونز بگردی!» و داستایفسکی در موقعیت‌های مختلف به بهترین شکل پونزهایی که انسان‌های اعصاب‌خوردکن داستان‌هاش ازشون آسیب دیدن رو بهمون نشون میده. کتاب‌های داستایفسکی یه سفره، یه تجربه، نوعی گذار.

واقعاً از آقای آتش‌بر‌آب برای کتاب‌های فوق‌العادشون ممنونم. مقدمه‌ی عالی، دو مقاله‌ی خیلی خوب و پانویس‌هایی عالی‌تر.

ولی واقعاً این داستان با بقیه‌ی نوشته‌های داستایفسکی تفاوت داشت. فضا متشنج نبود، شخصیت اصلی تب نداشت و مریض‌احوال نبود، میشد تو هوا نفس کشید و هوای خفه‌ای نداشت. بیشتر شبیه به داستان‌های گوگول بود، اتفاقات مسخره و پشتِ هم. ولی باز هم میشد توش رد پای داستایفسکی رو دید: عمق شخصیت‌ها و لحظاتِ رستاخیز.
        

47

میترا مطلق پسندید.
ملاقات بانوی سالخورده

57