یادداشت میترا مطلق

پاییز فصل آخر سال است
از آن دست
        از آن دست کتاب‌هایی‌ست که دیگر قرار نیست به آن برگردم.

"پاییز، فصل آخر سال است" ماجرای عشق است؛
عشق به همسری که رهایت می‌کند و می‌رود و تو حتی کلاه‌ش را از روی جالباسی بر نمی‌داری، به امید این که برگردد.
عشق به برادر معلول‌ت که حتی بیشتر از خودت دوست‌ش داری.
عشق به رفتن‌، مهاجرت، رویای کشوری دیگر.

زبان و نثر نویسنده را دوست داشتم؛ نثری زنانه که با زبانی ملموس، دغدغه‌ها و دل‌نگرانی‌ها را به بهترین نحو روایت می‌کرد.
نویسنده به اندازه‌ای در بیان کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها صادق بود که انگار دفتر خاطرات‌شان را ورق میزنی.

اما...
آن اشتیاق آغازین کتاب، سیر نزولی را در پی گرفته بود؛ تنش‌ها، در جا زدن‌ها و نرسیدن‌ها تا پایان کتاب توان‌شان را حفظ کرده و در انتها هر کدام از شخصیت‌ها در منجلاب و بدبختی‌شان رها شدند و نهایت کارشان، با شروع‌شان تفاوتی نداشت-جابه‌جایی صفر بود- حالا می‌گوییم سبک رئال همین است! برشی از زندگی! اما در همان واقع‌گرایانه‌ش هم رسم زندگی یک تکانی می‌خورد!
اینکه سیاهی حتی به خاکستری هم بدل نمی‌شود، ناامید کننده و دلسرد کننده‌ست.

-آن اشتیاق و تلاش روجا برای مهاجرت به من هم منتقل شد و حقیقتا حظ بردم.
-با احترام، بنظرم معقوله مهاجرت کمی خانه‌مان سوز تصویر شده بود (این را اینجا یادداشت می‌کنم چون ایده‌ای درمورد چیزی دارم که گفتنی نیست، فقط برای اینکه یادم باشد)

-می‌خندیدی اما خوشحال؟ می‌دانم که نبودی.
      
8

27

(0/1000)

نظرات

من الان کنجکاویم گل کرده بدونم ته یادداشت چی به ذهنتون خورده که برا ما ننوشتید 😁😁😁
1

1

مربوط به جایزه ادبی‌شه😄 

0

 کتاب تلخی بود.‌‌..
چقدر از شبانه حرصم می گرفت!
1

1

مادام‌الگریان بود 

1

پر از سیاهی و تلخی بود کتاب...😑
اگرچه قلم نسبتاً خوبی داشت نویسنده.
1

1

موافقم  

1