بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مایکل وی: قیام الجن

مایکل وی: قیام الجن

مایکل وی: قیام الجن

ریچارد پل اونز و 2 نفر دیگر
4.6
19 نفر |
6 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

60

خواهم خواند

13

مایکل، تایلور، اوستین و باقی الکتروکلنی ها وارد جنگل های پرو می شوند که در آن صدایی مرموز به آنها گفته است می توانند مادر مایکل را پیدا کنند، به محض رسیدن، کشف می کنند که دکتر هتج و الجن از حدی که بتوان تشخیص داد، بسیار قدرتمندترند؛ آن ها تسلط بر تمام کشورها را آغاز کرده اند، حالا تنها مانع سلطه ی جهانی الجن الکتروکلن است و یک صدای ناشناس. ولی آیا این صدا، که مایکل از آن پیروی می کند، واقعا یک دوست است یا یکی دیگر از حقه های الجن؟ دیگر به هیچکس نمی توان اعتماد کرد؛ مادر مایکل هنوز پیدا نشده؛ و تکنولوژی الجن قوی تر از قبل سد راهشان است؛ همه ی این ها مایکل و الکتروکلن را در برابر برگ ترین چالشی قرار می دهد که تا به امروز با آن روبه رو شده اند.

لیست‌های مرتبط به مایکل وی: قیام الجن

یادداشت‌های مرتبط به مایکل وی: قیام الجن

                عااااااااااااالیییییییییییییییییی کتابی علمی تخیلی
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            و با دومین جلد مجموعه مایکل وی رو به رو هستیم. تصمیم گرفتم برای هر کدام از جلدهای مجموعه ریویویی جداگانه بنویسم. به همین دلیل شاید این ریویو برای کسانی که جلد اول را نخوانده اند تا حدی لو دهنده باشد.
 در انتهای جلد اول مایکل و دوستانش موفق می شوند آکادمی مخصوص نیروهای خبیث قصه را نابود کنند و چند بچه الکتریکی دیگر به گروهشان اضافه کنند. الکتروکلن از یک تیم سه نفر به یک تیم ده نفره تبدیل می شود. هفت نفر از آنها نیروهای ویژه دارند و سه نفر بچه های عادی هستند که برای کمک مایکل به گروه پیوسته اند. 
همین جا باید بگویم که ابتدای کار از زیاد شدن دوست های مایکل و بچه های الکتریکی خوشحال شدم، اما کمی جلوتر نویسنده کاملاً ناامیدم کردم. برای چنین داستانی چنین گروه پرجمعیتی بیشتر از جالب بودن، دست و پا گیر بود. در قسمت هایی که عملیات گروه نیاز به پنهان کاری و مخفی شدن داشت نمی فهمیدم چطور این لشکر ده نفره در یک سوراخ قایم می شوند و ضدقهرمان ها پیدایشان نمی کنند؟ از طرفی نویسنده خودش هم میان این همه شخصیت گیج شده بود. شخصیت ها در جلد دوم بیشتر یک اسم و یک توانایی الکتریکی بودند و نمی توانستیم به آنها نزدیک شویم یا درکشان کنیم. این مشکل حتی تا جلد پنجم هم ادامه داشت.  از طرفی همان طور که در ریویو جلد اول گفتم رفتار و انگیزه های شخصیت ها باورپذیر نبود. در جلد دوم همه ی آنها تصمیم میگیرند برای نجات مادر مایکل به پرو سفر و نیروگاه بزرگ ضدقهرمان داستان را نابود کنند. دقیقا نمی فهمیدم این ده نفر با چه انگیزه و نیروی پیش برنده تصمیم به انجام چنین عملیات خطرناکی می گیرند. از آن عجیب تر برخوردهای جک و وید است. جک و وید بچه قلدرهای مدرسه هستند که دائماً مایکل را کتک می زدند اما در جلد دوم حاضرند برای او جانشان را هم بدهند. نمی گویم که چنین تغییری در شخصیت ها غیرممکن است. مساله ام این است که برای رسیدن به چنین تغییر شگرفی نیاز به زمان و اتفاقات متوالی داریم. چیزی که ما در داستان پیدایش نمی کنیم.
به نظرم یکی از دلایل شخصیت پردازی ضعیف، کم بودن صحنه های کم هیجان در داستان است. شاید از دور این طور به نظر برسد که هر قدر هیجان صحنه های داستان بیشتر باید داستان پرکشش تر خواهد بود. اما همان طور که اصول داستان نویسی می گوید و کتاب مایکل وی هم ثابتش می کند. صحنه های پرهیجان پشت سر هم خواننده را عصبی و خسته می کند. گاهی اوقات از خودم می پرسیدم واقعا ممکن نیست فقط یک لحظه کسی به مایکل و دوستانش حمله نکند یا در موقعیت دهشت انگیزی نباشند و بدون دغدغه بنشنیند و باهم صحبت کنند و منِ خواننده هم کمی نفس بکشم؟ نویسنده خواننده را چندین فصل معطل می کرد تا شخصیت ها را به خانه امنی برساند، اما بلافاصله در طی یک حادثه به آن خانه امن هم حمله می شد و دوباره مجبور به درگیری و فرار می شدیم. از طرفی اگر صحنه ی آرامی وجود داشت به سرعت از آن عبور میکرد. مثلا زمانی که بچه های یک هفته ای بدون درگیری در جایی اقامت کردند. به جای اینکه حوادث کم هیجان این یک هفته را برای ما روایت کند به سرعت از آن عبور کرد. فقدان همین صحنه های آرام کم هیجان باعث می شد نویسنده فرصتی برای معرفی شخصیت ها نداشته باشد. فرصتی که آنها باهم حرف بزنند، بخندند، غذا بخورند و ما از خلال این اتفاقات معمولی متوجه رفتارهایشان بشویم. این مشکل در جلد سوم هم وجود داشت و در جلد چهارم به طور حیرت انگیزی برطرف شد. 
مساله بعدی امتداد خشونت است. خشونت جلد دوم شاید نسبت به باقی جلدهای مجموعه بیش از حد بالاست. شخصیت خبیث داستان در تمام طول داستان می خواهد همه را به خورد موش ها الکتریکی بدهد و روند این مرگ شکنجه وار را مدام با جزییات توصیف می کند. توصیفی که برای بزرگسالی مثل من هم آزاردهنده است. به طور کلی «هتچ» سردسته ی شرورهای داستان بیش از اندازه شرور است. بیش از اندازه دروغ می گوید، بیش از اندازه آدم ها را شکنجه می کند، بیش از اندازه آدم می کشد. گاهی اوقات فکر می کنم در جهان واقعی چنین شرارتی زمان زیادی دوام نمی آورد. حتی اگر بسیار هم پولدار باشد و همه را بخرد به چیزی از جنس وفاداری هم نیاز دارد تا بتواند ادامه بدهد. چیزی که در رفتارهای هتچ پیدایش نمی کنیم.
یکی از نکات مثبت کتاب مایکل وی به نظرم آنجاست که نقشه های قهرمان ها اغلب روتین و بدون مشکل پیش نمی رود. حتما در زندگی واقعی تجربه کرده ایم که برای انجام یک پروژه ساده به هزاران مشکل برمی خوریم. اما در داستان ها معمولا شخصیت ها بدون مشکل طبق نقشه شان پیش می روند. ولی در مایکل وی چنین اتفاقی نمی افتد، اغلب اوقات نقشه ها به خاطر مشکلات کوچک شکست می خورد. آنجایی که منتظریم همه چیز حل شود، مساله ای پیش می آید و کل نقشه نقش بر آب می شود. بعد نفسمان می گیرد و منتظریم ببینیم نویسنده چطور شخصیت ها را از این مخمصه جدید بیرون می آورد.
انتهای جلد دوم هم همین طور تمام می شود، خیالمان راحت است که الکتروکلن به راحتی ماموریت را به انجام رسانده و حالا می تواند به خانه برگردد. اما همه چیز بهم می ریزد و نویسنده ما را با نگرانی به سمت جلد سوم روانه می کند...