بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هزارتوی پن

هزارتوی پن

هزارتوی پن

گی یرمو دل تورو و 5 نفر دیگر
4.2
25 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

49

خواهم خواند

55

سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشین‌ها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند.نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت می‌شد سوار ماشین بودند،از هر آنچه اوفلیا می‌شناخت دورتر و دورتر می‌شدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بی‌پایان پیش می‌رفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازه‌ی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا می‌زد «گرگ» و دلش نمی‌خواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا می‌کردند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به هزارتوی پن

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به هزارتوی پن

تاریخ ترسناک جهانهزارتوی پننه شهریار امبر

کتابهای ترجمه پیمان اسماعیلیان

32 کتاب

اخیرا متوجه شدم چقدر انتخاب‌های پیمان اسماعیلیان در ترجمه کتاب رو دوست دارم! ترکیب دلچسبی داره از فانتزی و طنز ظریف، که خیلی دلچسبه. حتی این کتاب جدیدی که دارم می‌خونم (افسانه اَمبر) باوجودی که چیز زیادی ازش نمی‌فهمم!! (چون مبتنی بر اسطوره‌ها و افسانه‌های کارت‌های تاروته) ‌ حالا این وسط داشتم کتاب‌های این مترجم رو بالا و پایین می‌کردم، کنجکاو شدم ببینم این آقای "پیمان اسماعیلیان" چه شکلیه اصلا... و حدس بزن چی پیدا کردم؟؟ . . . هیچی!!😐 هیچ عکسی ازش توی اینترنت نبود! دارم فکر می‌کنم نکنه خودش هم یکی از شخصیت‌های دنیاهای فانتزیه و هرگز کسی ندیدتش؟! شاید مثلا ناشرها، کتاب‌ها رو براش ایمیل می‌کنن و اسماعیلیان از دنیایی که توشه میاد توی سایه‌های زمین، ایمیل رو دریافت می‌کنه و برمی‌گرده به دنیای خودش! شاید جاییه توی "هزارتوی پن" یا "اَمبِر" یا "خانه خانم پرگرین" یا "لورین" یا "نارنیا"... کسی چه می‌دونه!! #شوخی

یادداشت‌های مرتبط به هزارتوی پن

            کم پیش میاد کتابی به این عجیبی بخونم و واقعا عاشقش بشم.
مطمعئنم دیگه همه فیلم هزارتوی پن رو دیدن ولی باز هم مثل همیشه کتاب در مقابل فیلم خیلی بهتر بود.

اولین چیزی که خیلی دوست داشتم لحن راوی بود.
لحن گفتار راوی جوری بود که حس کردم خودم راوی داستان هستم و اون چیزی که دارم می‌بینم یا توی ذهنم داره اتفاق می‌افته رو دارم برای خواننده نقل می‌کنم. هیچ‌جا فکر نکردم که راوی بیشتر از من میدونه.

شخصیت‌ها از همون اول برام عزیز بودند؛
افلیای کوچک اما قوی که سعی می‌کرد خود واقعیش رو بیابه و دوست داشت داستان‌ها و تخلیاتش به واقعیت بپیوندند. افلیا به قدری قوی بود که به حرف بقیه اهمیت نده و سعی کنه خودش همه چیز رو کشف کنه و به این درک برسه که آیا جادو وجود داره یا نه.
کارمن، مامان افلیا، برای من نشون دهنده‌ی زنی بود که زندگی اون رو توی یه جاده‌ی سخت قرار داده بود و اون گم‌شده بود، اون ترسیده بود وشاید بشه گفت کاری رو انجام داده بود که در اون زمان، حتی در این زمان، جامعه می‌گفت انجام دادنش درسته. اون خودشو فدا کرده بود.
مرسدس و دکتر فریرا برای من افرادی بودند که دنبال آرامش بودند. آرامش، چیزی که لازمه‌ی ادامه‌ی زندگی هر انسانی هست. 
فان، برای من موجود افسانه‌ای نبود. فان به من حس خود افلیا رو منتقل می‌کرد. طوری که حس می‌کردم فان شخصیتش رو از موآنا قرض کرده تا به افلیا یادآوری کنه که چه کسی بوده.
و در آخر هر داستانی به یک شخصیت بد احتیاج داره.
شخصیت بد داستان فردی بود  به نام ویدال.
وقتی کتاب به فصل‌هایی میرسید که درباره ی ویدال صحبت می‌شد، می‌تونستم فجیع بودن این شخص رو حتی از روی کلمات هم حس کنم و تعجبم از این بود که چطور یک فرد میتونه تا این اندازه سنگ‌دل باشه و از کشتن یک انسان لذت ببره؟ به نظرم شخصیت ویدال از روی تمام سنگ‌دلان تاریخ ساخته شده بود.

این کتاب رو من خیلی دوست داشتم و پایان بندیش رو واقعا پسندیدم و اشکم رو درآورد.