بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

بی اسمی

بی اسمی

بی اسمی

2.5
11 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

20

خواهم خواند

4

به آن ها گفته بود زندگی اش نه در دست هایشان که در امتداد ریل ها در حال دور شدن است. چند لحظه ای سکوت کردند تا ببینند زندگی او که در دست های پیرمرد جا مانده آن قدر ارزش دارد تا جوان کوتاه قد جانش را برایش به خطر بیندازد. هنوز قلبش می کوبید. چطور میتوانست به آن نگاه های متعجب، ارزش کوله ای برزنتی را حالی کند؟ از چیزهایی که برایش زندگی کرده بود حرف بزند؟ اعدادو ارقام پیش چشمش ردیف شدند. بی نهایت در اینجا کمیتی بی معنی بود... میتوانست از زن و زندگی اش بگوید. نگاه هاشان می گفت نمی دانند زن چیست، حتی بوی زن هم به مشامشان نخورده است. مرد سکوت کرد. بدون آن که به نتیجه سکوتش در بین جمع فکر کرده باشد. شاید از روی تحیر بود یا استیصال. اما این برای همه شان معنای غریبی داشت. چیزی که مرد میخواست می توانست رازی باشد که نمی توان آن را فریاد زد. یا آن قدر کم اهمیت و مبتذل که هیج کس را با او همراه نسازد. می دید که شبیه هیچ کدامشان نیست. شبیه سرها و نگاه های منتظری که پشت سر هم در راهروی قطار ردیف شده بودند و این غائله برایشان بی معنی و بی معنی تر میشد.

لیست‌های مرتبط به بی اسمی

یادداشت‌های مرتبط به بی اسمی

            «چین‌های پیشانی‌اش عُمق برداشته و زیرچشم‌هایش گود افتاده بود. به‌ستوه‌آمده‌ای را می‌مانست که سفیدی چشم‌هایش به خون نشسته باشد. رنج و دردْ عریان‌تر از چیزی که می‌توانست تصوّر کند، در صورتش نقش بسته بود. پیرتر از همیشه بود. گویا نه نیم‌روز، که سالیانی را در آن قطار بوده است.» (ص ۱۱۸)
این کتاب دربارۀ مردی است که نامش از ابتدای داستان تا پایان آن مشخّص نخواهد شد؛ مردی که سوار قطاری می‌شود که قرار است تعداد بسیاری از داوطلبان را به جبهه‌های جنگ برساند. در ابتدای مسیر، به یاد می‌آورد که ساکِ خویش را فراموش کرده و قصد می‌کند که از ترمز اضطراری قطار استفاده کند یا خود را از قطار پرت کند؛ ولی دیگران ممانعت می‌کنند و برایشان سؤال‌هایی ایجاد می‌شود: این مرد کیست؟ دنبال چیست؟ در ساکِ خود چه چیزی دارد که چنین ارزشمند است؟ و ... .
این کتاب از کتاب‌هایی بود که در دورۀ نویسندگی خلّاقْ به این حقیر توصیه شده بود. کتاب دارای یک شروع خوب است؛ زیرا خواننده را در دلِ واقعه‌ای می‌اندازد که سؤالاتی دربارۀ آن ایجاد می‌شود؛ ولی بعد از چند صفحه مطالعه، جذّابیّتِ کتاب برای من محو شد، تا جایی که قصد داشتم مطالعۀ آن را رها کنم. با کمی ادامه دادنِ داستان، جذّابیّتِ داستان دوباره برایم جلوه‌گر شد؛ یعنی از جایی که یکی از رزمندگانْ ترمز اضطراری را می‌کشد؛ زیرا چنین خواب دیده که قطار بمباران خواهد شد. تا پایانِ داستانْ بارِ دیگر همراه نویسنده شدم؛ ولی پایانِ کتاب برایم سنگین و مبهم بود و دلنشین نبود.
کتاب از مفاهیمی استفاده می‌کند که برایم مبهم بود؛ مانند اسم اعظم. از اسم اعظم خدا که در ادبیّات دینی رواج دارد باخبر هستم؛ ولی اسم اعظمی که در این کتاب بارها بدان اشاره شده، برایم مبهم بود و تا پایانِ کتاب، گره از ذهنم باز نشد.
از نکته‌های مثبت کتاب، می‌توانم به «شعاری نبودن» و «عبارت‌های خلّاق» اشاره کنم و از باب مثال، دو نمونه از این عبارت‌های خلّاقیّت‌آمیز را نشانی خواهم داد: ۱. صفحۀ ۳۲ کتاب، بند دوم، در هنگام وصفِ دست باندپیچی‌شدۀ مردِ مرموزِ قصّه، که خلّاقیّت‌آمیز بود (مانند این عبارت: نور آفتاب روی انگشتری غروب می‌کرد که رنگین‌کمانی از پنج سنگ بود که نگین سرخ عقیقِ جگری را در دل خود جای داده بود)؛ ۲. وصف حال اصغر در صفحۀ ۶۵: «حالا اصغر بیشتر از همیشه بچه بود. بچه‌تز از همیشه بود، با آن زانوهای بغل‌گرفته، با آن حالت مسخ‌شده، با آن چشم‌های باز. بی‌پناه و عُریان بود. نوزادی بود که به گوشۀ کوپه پناه برده است. گوشۀ خانهۀ مادری‌اش مچاله شده است ...»
خلاصه اینکه این کتاب در کنار نکته‌های مثبتی که نوشتم، دارای متن ثقیل و سنگینی بود و من نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم و کتاب دلنشینی برای من نبود.