بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سفر در خواب

سفر در خواب

سفر در خواب

4.1
11 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

11

خواهم خواند

25

به مرغی می‌مانم که در ته آسمان ناگهان بال‌هایش بریزد و در میان ستارگان، آویخته به تاریکی حیران بماند. دیگر نمی‌دانم دستواره در دست کیست اما می‌بینم که هرچه فروتر می‌رود به‌جایی گیر نمی‌کند، ژرفای آب پایان ندارد. می‌خواهم چیزی بپرسم نمی‌توانم. راهنمای روزگاردیده فکر مرا می‌خواند و جواب‌هایش را مثل سرمای بی‌زبانِ زمستان در من می‌دمد. پیش از آن‌که بگویم چه می‌کنی مرد، مرا به کجا می‌بری؟ او فهمانده است که «آب می‌برد نه من».

یادداشت‌های مرتبط به سفر در خواب

            "خواب نوشته"، برای من ژانر عزیزی است. یادم می آید، چهار پنج سال پیش، وقتی "خواب نوشته ها" ی آدورنو را می خواندم، بسیار هیجان زده شده بودم. گویی گمشده ی غریبی را در ادبیات پیدا کرده بودم. کتابی با خرده داستان های جذاب، عجیب و چند خطی، که هر کدام از این خرده داستان ها، می توانستند سوژه های عجیب و غریبی را برای داستان های بلندتر فراهم کنند. 
اما از "خواب نوشتن" هرچقدر که به خاطر خاصیت بدیع و سورئال خواب ها و رویاها می تواند جذاب باشد، و البته نوشتن و امتحان کردنش هم وسوسه کننده، با این حال کار دشواری است. چاشنی "پریشان نویسی" که خاصیت خواب نوشته است، ممکن است انقدر آش شلم و شوربا و درهمی بسازد که نتیجه نهایی نتواند پلی بین تجربه شخصی و ذهن مخاطب ایجاد کند. دقیقا همین نقطه به نظر من گره اصلی "از خواب نوشتن" است، پل زدن بین شخصی ترین تجربه ی آدمی، یعنی "خواب دیدن" و تبدیل کردنش به امری جذاب برای ذهن مخاطبِ تا حدودی عام. چنین چیزی شاید فقط از عهده نویسندگان خبره ای بر بیاید، آدورنو، بنیامین و با کمی اغماض، شاهرخ مسکوب. از این نظر از خواب نوشتن کار سختی است. پریشان گویی بخش ذاتی "از خواب نوشتن" است. "خواب نوشته" نمی تواند مثل یک داستان معمولی حال با کمی سیالیت روایت شود، سیالیت، پریشان گویی و پریدن افکار به هر سو، خاصیت خواب نوشته ها است.
برای کسی که حوصله ی کمی "پریشان احوالی" را ندارد، ممکن است "خواب نوشته ها" متون جذابی نباشند. خصوصا این که "خواب نوشته ها" از همین حیث "شخصی بودن تجربه" ممکن است کمی مبهم باشند، فهم متقابلی بین متن و مخاطب ایجاد نشود و متن آشفته و بی در و پیکر به نظر برسد. با این حال به نظر من باید از "خواب نوشته ها" لذت برد، مثل غرق شدگی در سرخوشی های مخدرات، حال فهم پذیر باشند یا نه، ممکن باشند یا نه، خیلی شاید مهم نیست. "خواب نوشته" با بر هم زدن قوانین واقعیت، تجربه ای جدید از دیدن و خواندن ایجاد می کنند. خواندن "خواب نوشته" همان پریشانی افکار است در لحظه های اوج مستی . همان رویاهای نزدیک خواب که آدمیزاد در آنها جرات پیدا می کند تصمیم های جدید بگیرد، فضاهای نو را کشف کند و قوانین و اجبارها و زنجیرهای طبقاتی را یک جا در هم بریزد. "خواب نوشته" محصول همان لحظه های پریدن از خواب و پیدا شدن در "نه در کجایی"ها است. همان لحظه های کوتاهی که بعد از بیدار شدنی عجیب از خوابی غیر معمول، زمان را و فضا را گم کرده ای، روز و شب مشخص نیست، کی خواب رفته بودی؟ کجا خواب رفته بودی؟
          
            سفر در خواب مسکوب رو دوباره خوندم امشب. هم دلم براش تنگ شده بود، هم مهم‌تر از اون احساس می‌کردم واقعا در جایی بین خواب و بیداری خونده بوده‌مش و تقریبا چیزی یادم نمونده ازش. از همین گودریدز نداشتن متنفرم، از اینکه دیگه علاوه بر حافظه‌ی ذهنی حافظه‌ی مکتوب هم ندارم که این جور وقت‌ها بهش مراجعه کنم و بهم این توهم رو بده که چیزی از کتاب یادمه. پیش از این هم دائم به خونده‌هام برمی‌گشتم، چون دلم براشون تنگ می‌شد و چون خسته می‌شدم از اینکه نظرم رو درباره کتابی بپرسن و بگم خونده‌م، ولی جوری یادم نمیاد که انگار نخونده باشم، و برمی‌گشتم بهشون دوباره و چندباره. اما از وقتی گودریدز ندارم استرس و ترس عقب موندن و ازدست‌دادن هم اضافه شده به این پروسه، دائم احساس می‌کنم باید همه‌ی اون حافظه رو با دوباره‌خونی بازیابی کنم و خب هی فکر می‌کنم شاید دیگه حالا حالاها نرسم چیز جدیدی بخونم با این اوصاف.
القصه. امشب دیدم دوباره دلم برای شیوه‌ی نوشتن مسکوب تنگ شده، اتفاقی که هرازچندی می‌افته و معمولا میرم سراغ روزها... یا در حال و هوای جوانی، و گفتم این بار برگردم به این.
من مسکوب‌باز و مسکوب‌دوست نبوده‌م و نیستم هرگز، حتی با اینکه دلم براش تنگ می‌شه هرازچندی، اما به قول گلشیری واقعا «از هرچه بگذریم مسکوب قصه‌نویس است»*. حتی وقتی قصه نمی‌نویسه. و تقریبا هیچ‌وقت قصه نمی‌نویسه. اما کیفیت روایتگری‌ای درش هست که به‌نظر من آدم‌ها رو قصه‌نویس و قصه‌گو می‌کنه، حتی اگر انتخاب خودشون نهایتا این نباشه. توی این یکی بیشتر از بقیه‌شون هم خودش پرو بال داده و دست از کنترل این قصه‌گویی برداشته انگار، گذاشته مرز بین خواب و بیداری، خواب و خاطره و دلتنگی و فقدان و ناراحتی از بین بره و همه‌شون باهم سفری رو براش رقم بزنن که گاهی دیگه نمی‌خوای حتی بدونی این بخشش خوابه یا بیداری. هرچند که ذهن خودش مرتب‌تر از این حرف‌هاست، این یکی از چیزهاییه که خوندنش رو همیشه برای من لذت‌بخش می‌کنه. حدی از نظم و ترتیب درونی ذهنی داره مسکوب که باعث می‌شه هرگز نتونه و شاید حتی نخواد در نوشتن به سیال ذهن حقیقی‌ای که ویژگی بارزش عدم‌تمرکزه برسه. مسکوب حتی در سیال‌ترین حالت نوشتن هم حدی از نظم و سیر منطقی رو حفظ می‌کنه، و این من رو خوشحال می‌کنه.
اما در این‌یکی اون سیالیت جور خوبی جاری بود، متن کوتاهه و درنتیجه تونسته در تمام طولش حد خوبی حفظش کنه. و این سیالیت رو در جایی هم پیاده می‌کنه که به‌طور خاص من رو جذب می‌کنه، در شهر، تصویری ذهنی و عینی در رویا و در بیداری از شهر، و نه هر شهری، اصفهان. اصفهانی که برای من هم هنوز هاله‌ای از جادو داره، که بلد نیستم مثل مسکوب ازش بنویسم و ترجیح می‌دم تا وقتی بلد بشم کلا چیزی نگم ازش، اما این باعث می‌شه لذت ویژه‌ای برام داشته باشه این متنش. اصفهان مسکوب معرکه ست، شب‌های چهارباغ مسکوب همونیه که باید باشه، و آدم‌های اصفهانش خیلی واقعی‌ن. و حال‌وهوای نوستالژیک-جوانانه-سرخوشانه‌ی مناسبی هم همراهش کرده که این دفعه که خوندمش خیلی من رو یاد پرویز دوایی انداخت هی، که هر چیزی که اون می‌نویسه رو دوست داشته‌م، همیشه.
خوندن کل متن شاید چیزی در حد یک ساعت، کمتر یا بیشتر، طول بکشه، اما آدم رو یک سفر می‌بره اصفهان، اون‌ هم در حالی در میانه‌ی بیدار بودن و نبودن.

*مقاله‌ی خوبی از گلشیری درباره بزرگ علوی، «از هرچه رفته علوی داستان‌نویس است»
          
            ابتدای کتاب قسمتی از یادداشت‌های شاهرخ مسکوب اومده: «ا.ح از اصفهان آمده است. بعد از پنج سال همدیگر را دیدیم. دیدار یار غایب دانی چه لطف دارد، ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد. دیشب گپ فراوانی زدیم و لا به لا شوخی و متلک پشت سر هم و خنده فراوان؛ مثل سالهای گذشته و آن مصاحبت‌ها و همنشینی‌ها... ا.ح گفت نایب‌پور و اکبر برجیان هر دو مرده‌اند ولی آقا مهدی سلامت است. رفیق دوران نوجوانی، شکفتگی و سرزندگی. چه قهری کردم که دیگر هرگز درست نشد. چقدر دلم برایش تنگ شده. خیال میکنم اگر روزی ببینمش، اصفهان آن سالهایم را، آن سرسبزی و آن شادی بی‌قرار را به دست می‌آورم.» به نظر میاد این اتفاق شروع نوشتن خاطرات گذشته به طور خواب‌ و رویا گونه و بدون زمان از قدیم و عمده اتفاقاتی که بین مسکوب و آقا مهدی و در اصفهان افتاده، بوده است. تشبیهات آدم‌ها و شهرها برای من خیلی جالب بود و همچنین توصیفات از اصفهان و محله‌هایی که اکثرش رو بارها دیدم.ه
قسمتی از متن: «می‌گویم شاید، زیرا نمی‌بینیم در بن زمین چه می‌گذرد که آتش از دهانه‌ی آتشفشان زبانه می‌کشد. حرف نیز گاه از چشمه‌ی زبان فواره می‌زند بی آنکه بدانیم در زیرترین لایه‌های روان چه گذشته و سخن ما از چه انگیزه‌های ناشناخته‌ای مایه گرفته است.»ه