این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب میباشد.
بدیش این بود که گلدسته مسجد، بدجوری هوس بالا رفتن را به کله ی آدم می زد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدسته ها نداشتیم. اما نمی دانم چرا مدام توی چشم مان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق می کردی، یا توی حیاط که بازی می کرد... .