جزئیات فعالیت

      ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم

من گم‌شده‌ام مرا مجویید
با گم‌شدگان سخن مگویید

تا کی ستم و جفا کنیدم؟
با محنتِ خود رها کنیدم

بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم

از پای فتاده‌ام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
    
112
2

18

(0/1000)

نظرات

یاد این شعر فریدون مشیری افتادم:
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید.
بنفشه می خندید.
زمین به گرد سر آفتاب می گردید!
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا!
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب،نه روز،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته!
غباری به چنگ باد هوا است!
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!
همین تویی تو که ــ شاید ــ
دو قطره، پنهانی
ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!
تویی
همین تو،
که می آوری به یادمرا.
1

3

چه قشنگ👌🏻👏🏻
و چه غمگین💔 

2