یادداشت‌های 𝐅𝐚𝐭𝐞𝐦𝐞𝐡 (4)

🕯«پروفسور
          🕯«پروفسور» نخستین رمان شارلوت برونته است؛ روایتی آرام، درون‌گرایانه و انسانی از مردی تنها در دل جهانی نابرابر، که در جست‌وجوی معنا، کرامت و عشقی بی‌ادعاست. 
ویلیام کریمزورث، راوی داستان، نه قهرمانی جسور است و نه انسانی خارق‌العاده. او ساده، مستقل، اندکی تلخ‌مزاج و سرشار از غروری خاموش است؛ مردی که از انگلستان به بلژیک مهاجرت می‌کند تا در مدرسه‌ای در بروکسل معلم شود. اما زندگی در آنجا هم خالی از کشمکش نیست. 
ویلیام در دل تنش‌های فرهنگی، بازی‌های قدرت و دیوارهای طبقاتی، می‌کوشد خودش را گم نکند. روایت داستان آهسته و بی‌هیاهو پیش می‌رود، اما زیر این سطح آرام، جریانی پنهان از رنج، شناخت، دلبستگی و امید جاری‌ست. 

📜 عاشقانه‌ی داستان نیز درست به همین اندازه صادقانه است؛ پیوندی تدریجی، عمیق و نجیب با دختری به‌نام فرانسیس، که از دل گفت‌وگو، کار و احترام متقابل می‌روید، نه از وسوسه و شور لحظه‌ای.

📖 نثر برونته در این رمان، سرشار از ظرافت‌های روان‌شناختی، نگاه منتقدانه به جامعه و توصیف‌هایی دقیق و زنده است. او بدون آنکه به دام سانتیمانتالیسم بیفتد یا از احساسات فاصله بگیرد، روایتی می‌سازد واقعی، زمینی و در عین حال سرشار از معنا.

🌱 پروفسور کتابی‌ست برای خواننده‌ی صبور. نه برای کسی که به‌دنبال فراز و فرودهای سریع است، بلکه برای آن‌ها که می‌خواهند آهسته وارد جهان شخصیت‌ها شوند، کنارشان بنشینند، فکر و تغییر کنند. کتابی بی‌ادعا، اما شریف؛ روایتی که اگر مجالش بدهی، در جانت می‌نشیند و تا مدت‌ها با تو می‌ماند.

• این رمان، بعد از بارها ردشدن از جانب ناشران، سرانجام دو سال پس از فوت شارلوت برونته به چاپ رسید.

⭐⭐⭐⭐⭐ پنج ستاره‌ی باوقار امتیاز من به این کتاب هست.
        

3

          ‌قلب پوسد گرچه باشد جنس زر
کار و تحریرش همه شد بی‌ثمر
نیست هرگز کارت‌هایش جز سلاح
قلب مردم از همین رو شد سیاه
او شبان باشد ولی در این زمان
پادشاه احمقان، نابخردان

داستان درباره‌ی دختری هست به اسم السبث اسپیندل که در کودکی دچار تبی مرموز و اسرارآمیز شده؛ هم پنهان‌کردن فردی که این تب رو داشته خیانت تلقی می‌شه و مجازاتش مرگه و هم هرکی از این تب جون سالم به در برده آلوده به عفونت در نظر گرفته می‌شه و باز هم مرگ در انتظارشه...

همین بیماری برای السبث قدرت‌هایی جادویی به جا گذاشته و باعث شده یه روح کهن به اسم کابوس توی ذهنش خونه کنه.اما مسلماً که دراختیارداشتن جادو و استفاده از اون، بهایی به همراه داره...

چیزی نباشد رایگان
چیزی نباشد در امان
عشق و نفرت در دل جادو نهان
در پسش خفته بهایی بس گران

توی سرزمین بلاندر، تنها شکل قانونی استفاده از جادو، دسته‌ای از کارت‌های جادوییه که هر کارت یه قدرت خاص به دارنده‌ی خودش می‌بخشه.

«اسب سیاه صاحبش را استاد جنگ می‌کرد. تخم طلایی ثروت بسیار می‌داد. پیشوا تصاویری از آینه را نشان می‌داد. عقاب سفید شهامت می‌بخشید. دوشیزه زیبایی فراوان عطا می‌کرد. پیاله مایعات را تبدیل به داروی گفتن حقیقت می‌کرد. چاه دید واضح به فرد می‌داد تا دشمنانش را بشناسد. دروازه‌ی آهنین آرامش بهشتی اعطا می‌کرد، بدون توجه به مشکلات فرد. داس قدرت کنترل افراد را به صاحبش می‌بخشید. آینه قدرت نامرئی‌شدن به فرد می‌داد. کابوس به صاحبش قدرت می‌داد تا در ذهن دیگران صحبت کند. و کارن توسکاهای دوقلو نیز قدرتِ...»

اما همین جادو هم بهایی داره...
خلق این کارت‌ها و جدایی اون‌ها سرزمین بلاندر رو به ورطه‌ی نابودی کشونده و باعث شده مه‌ای تمام سرزمین در خودش ببلعه و مشکلات جدی به‌وجود بیاره.السبث تصادفاً وارد ماموریت خطرناکی می‌شه  تا دسته‌ی کارت‌ها رو دوباره کنار هم جمع کنه و بلاندر رو از جادوی خطرناکی که اون رو آلوده کرده نجات بده؛ اما سوال اینجاست: که آیا می‌تونه قبل از اینکه هیولای درون ذهنش به طور کامل بهش غلبه کنه این کار رو انجام بده یا نه.

کارت‌هایم کامل اما حس نقصان داشتم
در ازای روح خود کابوس را برداشتم
        

2

          تصور کن یه شب تاریک و ساکت، توی فضایی دور افتاده، یه نقاشی رو برانداز می‌کنی و وقتی روش دقیق می‌شی، چیزی به چشمت میاد که نباید... 😶‍🌫️🤐

جیسن رِیکولاک، داستان نفس‌گیر و هوشمندانه‌ای رو نوشته که در عین مرموزبودن، به طرز عجیبی احساسیه. 
داستانی که از دل یه ماجرای به‌ظاهر ساده‌ی پرستاری از یه کودک پا می‌گیره اما خیلی زود تبدیل به مارپیچی تاریک و مورمورکننده می‌شه... تدی، پسر کوچولوییه که عاشق نقاشیه، اما طولی نمی‌کشه که نقاشی‌هاش رنگ‌وبوی غریبی پیدا می‌کنن... 

و مالوری، پرستاری با گذشته‌ای تاریک که متوجه می‌شه باید به این تصاویر مرموز، به چشمی فراتر از یه سرگرمی کودکانه نگاه کنه.💀 

نقاشی‌ها واقعی‌ان. ترسناکن. انگار حرف می‌زنن. و بدتر از همه، انگار دارن یه حقیقت پنهون رو فریاد می‌کشن... 
کتاب "عکس‌های پنهان" با فضاسازی حساب‌شده‌ای که داره، ذهن خواننده رو اسیر می‌کنه. وجود نقاشی‌های واقعی داخل کتاب هم تجربه‌ی خاص‌تر و زنده‌تری به خوانش این کتاب می‌بخشه؛ آدم حس می‌کنه خودش وسط معمایی ایستاده که با هر بار ورق زدن، بیشتر توش غرق می‌شه. 

نویسنده چنان تنش‌های نرم و زیرپوستی‌ای ساخته که وقتی به نقطه‌ی اوج داستان می‌رسی، متوجه نمی‌شی چطور از یه فضای کودکانه و ساده، به گردابی تا این حد پیچیده و ترسناک افتادی.

کتابی معمایی، دلهره‌آور و روانشناختی با چاشنی تعلیق و کمی ترس روانی؛ از میزان احساسی‌بودن آخر کتاب هم اشک توی چشمام حلقه زد.
        

2

          ریچل کرال، زنی که او را با صدایش می‌شناسند، نه با چهره، قدم به شهری می‌گذارد که سکوت، تنها زبان پذیرفته‌شده در آن است؛ زنی که با پادکست جنایی‌اش توانسته حقیقت را از زیر خاکستر دروغ بیرون بکشد و حالا دختری در کمین اوست.

یادداشتی روی شیشه‌ی ماشین. امضایی که فقط یک نام دارد: هانا. دختری ناشناس، با درخواستی از دل گذشته، از دل درد خاموشی که بیست‌وپنج سال است در سینه‌اش می‌سوزد. ریچل برای تهیه‌ی فصل سوم پادکست موفقش، آمده تا جریانات دادگاهی پرتنش را روایت کند؛ دادگاهی که اتهامش سنگین است و متهمش طلایی‌ترین پسر شهر. 

اما این یادداشت، او را به جنایتی قدیمی‌تر می‌کشاند؛ به مرگ دختر نوجوانی که غرق شد، اما صدای فریاد خاموشش هنوز در دل موج‌ها می‌پیچد… زخمی که سال‌ها در سکوت ماند، اما همچنان از آن خون می‌چکد.

نویسنده‌ی کتاب، دو زمان، دو راز و دو درد را درهم می‌تند. فضای کتاب، آکنده از صدای زمزمه‌هایی‌ست که میان صفحات خفه مانده‌اند. هر یادداشت تازه، دری به حقیقتی بسته می‌گشاید. ریچل با هر قدم درمی‌یابد که در این شهر، گذشته زنده است و هنوز نفس می‌کشد... و هرکس چیزی برای پنهان کردن دارد؛ اما ریچل آمده تا در دل تلخی این ماجراها بجنگد. نه برای شهرت، که برای شنیده شدن صدای دختری که سال‌ها پیش بس ناجوانمردانه غرق شد.
        

1