یادداشت‌های mobina pahlavan (3)

          "کتاب ناتورِ دشت"

هولدن دیوانه نبود... فقط اِلی را نداشت.
بعضی فقدان‌ها فقط یک نفر را با خود نمی‌برند،
بلکه کلِ جهان را از تو می‌گیرند.

 این کتاب، برای تمام هولدن‌هایی‌ست که ناتورِ دشت‌شان را از دست داده‌اند...
و حالا خودشان ایستاده‌اند،
کنار پرتگاه زندگی دیگران،
تا نگذارند کسی سقوط کند.


هولدن، پسری که از همه‌چیز و همه‌کس، جز خواهر کوچک‌ترش فیبی و برادر بزرگ‌ترش الی، عمیقاً متنفر است و به تمامیت آن‌ها لعنت می‌فرستد. هولدن بعد از مرگ برادرش الی، انگار که ابهت جهان پیش چشمانش خوار شده باشد، پس از آن سعی می‌کند در جهانی زندگی کند که جای فقدان الی را پر کند.
اما... نه!
هولدن تمام زمین و آسمان را به‌هم می‌دوزد تا فراموش کند که دیگر الی نیست...
امّا باز هم، وقتی صحبت از الی به میان می‌آید، هولدن همچون شکوفه‌ی بهاری می‌شکفد و با نرمی و لطافت، خاطراتش را به یاد می‌آورد.

الی، الهه‌ای که هرکسی آرزوی داشتن کسی مثل او را در زندگی‌اش دارد، اما از این واقعیت غافل‌اند که هر وجود بزرگی، فقدان بزرگی هم خواهد داشت.
و فقدان الی، چیزی بود که هولدن هیچ‌جوره نتوانست جای آن را با هیچ‌چیز—حتی اندکی—پر کند.

داشتن الی، هولدن را حریص کرده بود به دنیا و تمام دارایی‌های آن.
هولدن دیگر نمی‌توانست وجود کسی را تحمل کند که ذره‌ای شباهت به الی ندارد.
نمی‌شود انسان پرخطا و پُرتوقّع را جایگزین فرشته‌ای چون الی کرد، که بی‌توقّع، به هولدن عشق می‌ورزید.
نمی‌توانست انسان‌های دورو را جایگزین کسی کند که جز صداقت از او ندیده بود.
نمی‌توانست فقدان زیبایی بی‌حد و حصر الی را، حتی اندکی، با دیگران تسکین دهد.
پس چاره‌ای نداشت جز نفرت!
اگر نمی‌توانست دوباره عشق الی را داشته باشد، پس متنفر می‌شد از هر آن‌چه که الی نیست.

هولدن عاشق فیبی، خواهر کوچک‌ترش بود.
هولدن می‌خواست در آینده «ناتورِ دشت» بشود؛ و در دشتی که کودکان جست‌وخیز می‌کنند و شادی‌کنان به اطراف می‌دوند، محافظ جانشان باشد و نگذارد هیچ کودکی از پرتگاه به دره بیفتد.
شاید هولدن از کودکی‌اش دفاع می‌کرد...
او شده بود همان کسی که نداشت: «ناتورِ دشت».

هولدن به دره افتاده بود، چون تنها ناتور دشتش، مرده بود.
و حالا او باید ناتورِ فیبی می‌بود.
باید به او عشقی می‌داد که دنیا از او دریغ کرده بود.
باید او را از سقوط در دره‌ی زندگی حفظ می‌کرد.
هولدن دیوانه نبود، او فقط الی را نداشت.

این کتاب یاد‌آور الی های زندگی ماست، 
چه آنها که زنده‌اند و چه آنها که مرده‌اند.
به ما یادآوری می‌کند قدر الی های زنده‌ی زندگی‌مان را بدانیم،
و اگر دیگر نداریمشان، بدانیم منشا این درد تسکین ناپذیر کجاست.

        

2

        "تولستوی و مبل بنفش"

نمی‌تونم بگم این کتاب برام شاهکار بود،
اما ارزش خوندن داشت.
برای من، شاید شبیه کتابخانه‌ی نیمه‌شب بود؛
داستانی که معمولی پیش می‌ره، با یک نقش اصلی معمولی، و در نهایت منتظره که به پایان برسه.

شخصیت اصلی کتاب و روند داستان برای من جذابیت خاصی نداشت
و زیاد نتونستم توی همراهی با نینا لذت ببرم.
اما...
نینا ارزش اینو داشت که تا آخر داستان باهاش قدم بزنم.

نینا شاید زیاد شبیه من نبود،
اما یه چیز بین‌مون مشترک بود:
هردومون توی کتاب‌ها دنبال خودمون می‌گردیم.

نینا از روزهایی گفت که پر از مرگ و فقدان بودن،
و تصمیم گرفت توی یک سال، با روزی یک کتاب، خودش رو به زندگی برگردونه.
داستانش بیشتر از اینکه روایتی از اکنون باشه، پر بود از خاطرات،
و شاید همین هم باعث شد ارتباطم باهاش جادویی نشه...
ولی منتظر موندم.
تا آخر موندم.
تا ببینم قراره به چی برسه.

و آخرش رسید؛
به پذیرش، به مهربونی،
به اون‌جایی که می‌فهمی قرار نیست جای کسی دیگه زندگی کنی؛
فقط باید زندگی خودت رو زندگی کنی،
با فقدانی که مونده،
و با بوسه‌ای که آروم روی جای خالیش می‌زنی.

و در نهایت،
چیزی که نینا بهم یاد داد این بود که:

> درسته گل‌ها خشک می‌شن،
اما می‌تونی اونارو بذاری لای کتابت، تا قشنگ و به‌یادموندنی خشک بشن.
درسته، اونا تبدیل به عناصر مرده می‌شن،
اما نذار خاطراتشون بمیرن.
بذارشون لای کتاب، تا خشک بشن کنار خاطراتی که لابه‌لای گلبرگ‌هاشون آروم خوابیدن... و تا ابد بمونن.



بله، آدم‌ها می‌میرن؛ اما خاطراتشون؟ نه.
نینا یک سال تمام جنگید،
تا آن‌ماریِ خشک‌شده رو با خاطراتش ببوسه،
و بذاره لای کتاب.

و شاید مهم‌ترین چیزی که نینا بهم یاد داد،
این بود که دنیا، نه حلقه‌های جدا از هم،
بلکه زنجیره‌ایه از آدم‌هایی که به هم وصلن.
تأثیر هر مهربونی، و هر ظلم، زنجیره‌وار حرکت می‌کنه،
و بالاخره یه روز، به خودت می‌رسه.

نینا تیر آخر رو با تولستوی زد؛
با اون داستانی که نشون می‌داد خوبی و بدی می‌گرده… و می‌چرخه…
و اون تیکه از آهنگ محسن چاووشی رو یادم انداخت:

> «لگد کردی، لگد می‌شی.»

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        "بوفِ کور"

من نتونستم برای این کتاب و راوی‌ش تحلیل یا نقدی بنویسم.
چون این کتاب نه تحلیلی داره نه نقدی.
این کتاب خود زندگیه،
زندگی‌ای نه در آستانه‌ی فروپاشی بلکه خود خودِ فروپاشی.
پس من برای تو می‌نویسم مردِ سایه...
میخوام اینبار صدات رو بشنوم، 
میخوام کسی باشم که تورو می‌بینه.

نامه‌ای به مردِ سایه‌:

متأسفم که این‌قدر درد کشیدی.
متأسفم که از همون بدو تولد، از مادر و پدر محروم بودی.
نمی‌تونم تو رو بابت هیچ‌کدوم از افکار و رفتارهات سرزنش کنم.
تو حتی از اولین الگوهای انسانی هم بی‌نصیب بودی؛
همیشه تنها، همیشه درمانده...

نمی‌تونم ملامتت کنم که هیچ‌وقت نفهمیدی همسرت رو دوست داری یا نه.
که نفهمیدی برات یک زن اثیریه یا فقط یک لکاته؛
چون تو هیچ‌وقت حتی نفهمیدی «زن» یعنی چی.

تو هیچ‌وقت نتونستی خودت رو درک کنی.
انقدر تنها بودی که با سایه‌ات حرف زدی...
تو حتی کسی رو نداشتی که بخوای بهش بگی «من کی‌ام».
هیچ‌کس نخواست تو رو بشناسه.

و اما اون نقاشی‌ها...
انگار تصویرهایی بودن از ناخودآگاهت.
انگار خودتو پیر تصور می‌کردی، با اون سرفه‌های سردی که مو به تن آدم سیخ می‌کرد.
و اون طرف رودخونه، دختری ایستاده بود...
دختری که تمام عمر ازش بی‌نصیب موندی.
شاید اون دختر مادرت بود،
شاید هم همسرت.
اما اون رودخونه نشون می‌داد که هرکس که بود،
تو از گل توی دستش بی‌نصیب موندی.

مرد سایه‌ای...
من می‌تونم بهت گوش بدم.
من می‌خوام تو رو بشناسم.
و ببخش که توی این دنیای شلوغ،
حتی سایه‌ات هم دیگه بهت گوش نداد...

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2