یادداشتهای mobina pahlavan (3)
1404/4/8
"تولستوی و مبل بنفش" نمیتونم بگم این کتاب برام شاهکار بود، اما ارزش خوندن داشت. برای من، شاید شبیه کتابخانهی نیمهشب بود؛ داستانی که معمولی پیش میره، با یک نقش اصلی معمولی، و در نهایت منتظره که به پایان برسه. شخصیت اصلی کتاب و روند داستان برای من جذابیت خاصی نداشت و زیاد نتونستم توی همراهی با نینا لذت ببرم. اما... نینا ارزش اینو داشت که تا آخر داستان باهاش قدم بزنم. نینا شاید زیاد شبیه من نبود، اما یه چیز بینمون مشترک بود: هردومون توی کتابها دنبال خودمون میگردیم. نینا از روزهایی گفت که پر از مرگ و فقدان بودن، و تصمیم گرفت توی یک سال، با روزی یک کتاب، خودش رو به زندگی برگردونه. داستانش بیشتر از اینکه روایتی از اکنون باشه، پر بود از خاطرات، و شاید همین هم باعث شد ارتباطم باهاش جادویی نشه... ولی منتظر موندم. تا آخر موندم. تا ببینم قراره به چی برسه. و آخرش رسید؛ به پذیرش، به مهربونی، به اونجایی که میفهمی قرار نیست جای کسی دیگه زندگی کنی؛ فقط باید زندگی خودت رو زندگی کنی، با فقدانی که مونده، و با بوسهای که آروم روی جای خالیش میزنی. و در نهایت، چیزی که نینا بهم یاد داد این بود که: > درسته گلها خشک میشن، اما میتونی اونارو بذاری لای کتابت، تا قشنگ و بهیادموندنی خشک بشن. درسته، اونا تبدیل به عناصر مرده میشن، اما نذار خاطراتشون بمیرن. بذارشون لای کتاب، تا خشک بشن کنار خاطراتی که لابهلای گلبرگهاشون آروم خوابیدن... و تا ابد بمونن. بله، آدمها میمیرن؛ اما خاطراتشون؟ نه. نینا یک سال تمام جنگید، تا آنماریِ خشکشده رو با خاطراتش ببوسه، و بذاره لای کتاب. و شاید مهمترین چیزی که نینا بهم یاد داد، این بود که دنیا، نه حلقههای جدا از هم، بلکه زنجیرهایه از آدمهایی که به هم وصلن. تأثیر هر مهربونی، و هر ظلم، زنجیرهوار حرکت میکنه، و بالاخره یه روز، به خودت میرسه. نینا تیر آخر رو با تولستوی زد؛ با اون داستانی که نشون میداد خوبی و بدی میگرده… و میچرخه… و اون تیکه از آهنگ محسن چاووشی رو یادم انداخت: > «لگد کردی، لگد میشی.»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/8
"بوفِ کور" من نتونستم برای این کتاب و راویش تحلیل یا نقدی بنویسم. چون این کتاب نه تحلیلی داره نه نقدی. این کتاب خود زندگیه، زندگیای نه در آستانهی فروپاشی بلکه خود خودِ فروپاشی. پس من برای تو مینویسم مردِ سایه... میخوام اینبار صدات رو بشنوم، میخوام کسی باشم که تورو میبینه. نامهای به مردِ سایه: متأسفم که اینقدر درد کشیدی. متأسفم که از همون بدو تولد، از مادر و پدر محروم بودی. نمیتونم تو رو بابت هیچکدوم از افکار و رفتارهات سرزنش کنم. تو حتی از اولین الگوهای انسانی هم بینصیب بودی؛ همیشه تنها، همیشه درمانده... نمیتونم ملامتت کنم که هیچوقت نفهمیدی همسرت رو دوست داری یا نه. که نفهمیدی برات یک زن اثیریه یا فقط یک لکاته؛ چون تو هیچوقت حتی نفهمیدی «زن» یعنی چی. تو هیچوقت نتونستی خودت رو درک کنی. انقدر تنها بودی که با سایهات حرف زدی... تو حتی کسی رو نداشتی که بخوای بهش بگی «من کیام». هیچکس نخواست تو رو بشناسه. و اما اون نقاشیها... انگار تصویرهایی بودن از ناخودآگاهت. انگار خودتو پیر تصور میکردی، با اون سرفههای سردی که مو به تن آدم سیخ میکرد. و اون طرف رودخونه، دختری ایستاده بود... دختری که تمام عمر ازش بینصیب موندی. شاید اون دختر مادرت بود، شاید هم همسرت. اما اون رودخونه نشون میداد که هرکس که بود، تو از گل توی دستش بینصیب موندی. مرد سایهای... من میتونم بهت گوش بدم. من میخوام تو رو بشناسم. و ببخش که توی این دنیای شلوغ، حتی سایهات هم دیگه بهت گوش نداد...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.