یادداشت‌های محمد مهدی رضائی (11)

          زیبا و همراه درس هایی برای زندگی، جاهایی در اواخر کتاب با اینکه ادبیات هم خیلی غنی نبود ولی به اشک م درآورد. 
تقریبا از همون اول کتاب کل داستان قابل حدس بود اما نقاطی رو هم تا واردش نمیشدی نمی‌فهمیدی و این کسالت اسپویل کلی داستان را جبران می‌کرد.
خیلی خیلی با این کتاب حال کردم و تو یه روز پشت سر هم تمومش کردم و به نحوی غرق ش شدم که متوجه رفت آمد های خانه و سر و صدا هایخودم هم نبودم😂
چند نقد به محتوای داستان:
۱. شناسنامه مهدی چی شد؟ وقتی متولد شد توی ایران نام پدر رو چی زدن براش؟! کی براش شناسنامه گرفت؟😂
۲. اون صحنه وصال در کربلا که ملیکا دست گذاشت روی شانه ادموند خیلی ضعیف کار شده بود اولا خود این نوع رسیدن جالب نبود ثانیا مطلبش خیلی کم بود عواطف به کار برده شده ش هم ضعیف بود این مهم ترین صحنه این داستان بود باید خیلی بیشتر کار میدش من ناراحت شدم 🫥
۳.  ملیکا عکس های تولد یک سالگی مهدی را فرستاد ولی از همون راه ارتباطی برای یافتن ملیکا و مکان و ارتباط باهاش استفاده نکردن!
۴. ادموند بعد از آزادی یک سال صبر کرد و بعد به خاطر بچه ش  تصمیم رفتن به ایران رو گرفت یعنی اگه مسئله بچه داشتنش رو افشا نمی کردن نیمخواست براه! نمی‌تونست به بهانه سفر تفریحی زود تر از اینها حداقل به همسرش سر بزنه!
۵. ادموند و ملیکا قبل ازدواج توی دفتر ادموند تنها شدن؛ خلاف احکام اسلامی بود ها دختره مشکلی نداشت!
۶. ولیام (پدر ادموند) با اون همه ذکاوت تا قبل اینکا ادموند بگه یعنی به عقل خودش نرسیده بود که می‌تونن خانوادگی برن که سریع با یه ایده نظرش چرخید.
۷. دختره چه راحت اسناد رو تحویل داد نمیتونست کپی بگیره! پس چطور ادموند کپی گرفته بود


        

6