خواهشی در زندگانی.
~~~~~~~~~~~~~~~~~
نمایشنامهی موشِ فرسی را میشود زندگی کرد. از شما که نمیدانم و احوالاتتان، خودم اما بارها به طنابِ تَنگِ تمنّا آویختم تا بتوانم سخنان موش را و، خوشیاش به دخمهیی و تابلوهای دلخوشکناش به دخمه ، بِزیَم. مرا موشِ عزیزِ صاحبنفْس و نفَس، یادِ پیرمردِ یوش میاندازد و گاهگاهی به خاطرهی الهی، صاحبِ صبحِ روان، پرتاب میکندم که بخرامم، بهچم ــبا سهتارم در هوای آزادــ در آن روزها که ساختم با ایشان و ، فضایی بسازم که دلنشین شود برایم این گذرِ خطها و پردهها و یک تابلو که پسِ پنجره بر دیوار منصوب است و، صدای حنجره در آن به حدِ توجه منکوب. اینهمه اندیشه و سخنِ راستِ شاعرانه از موش که نیست، هست؟ غیر آنست که فرسی نوشتهست؟ چه کردهست و بهبهبه! خدایش نگهداراد!