یادداشتهای فاطمه محمدی (6) فاطمه محمدی 1403/3/26 1984 جورج اورول 4.1 134 سایم: تو اصلا زیبایی تخریب کلمات را درک نکرده ای. تو این را میدانی که "زبان جدید" تنها زبانی است که هر سال لغت نامه اش کوچکتر و مختصرتر میشود؟...این را میفهمی که تمام نیت و هدف زبان جدید محدود کردن خطوط فکری افراد است؟...هرسال کلمات کمتر و کمتر خواهد شد و به این ترتیب میدان دگرگونی احساسات و افکار محدود و محدودتر میشود. 0 1 فاطمه محمدی 1403/3/26 هزار خورشید تابان خالد حسینی 4.1 70 خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش / که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان / خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟ / دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش نباشد حاجت سر سایه بال هما او را / سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش چه گویم از بلندیهای طبعِ آسمان سیرش / به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش گزیده ای از شعر صائب تبریزی 0 0 فاطمه محمدی 1403/3/26 تنهایی پر هیاهو بوهومیل هرابال 3.9 43 ما همچون دانههای زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز میدهیم که در هم شکسته شویم 0 1 فاطمه محمدی 1403/3/26 کالیگولا آلبر کامو 4.0 35 کالیگولا: چرا تو مرا دوست نداری؟ کرئا: چون هیچ چیز دوست داشتنی در تو نیست کایوس. چون این چیزها دستوری نیست و چون روح تورا بیش از اندازه درک میکنم و هیچکس نمیتواند آن قیافه خودش را که میخواهد در خودش مخفی کند دوست داشته باشد ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ هلیکون: برای ساختن یک سناتور یک روز بس است و برای ساختن یک کارگر 10 سال کالیگولا: اما تا سناتور بتواند کارگر بشود میترسم بیست سال طول بکشد 0 1 فاطمه محمدی 1403/3/26 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 224 برادرکُش ********** آیدا را در آشپزخانه تربیت کردند. پدر گفته بود اگر می خواهد به او خیاطی بیاموزد در آشپزخانه.حتی اگر می خواهد گلسازی یادش بدهد در آشپزخانه. و آیدا در آشپزخانه نم می کشید و با تنهایی وحشت بار خو می گرفت. نه همکلاسی داشت، نه ...برای کاری پا از خانه بیرون می گذاشت، و حسرت می خورد به چرخی که در شبانه روز حتما می گشت و او در هیچ کجای آن جا نداشت، به سکوت خو می گرفت و آن قدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند بعدها دختری خودخور، صبور، درهم شکسته و غمگینی از خانه پدر یکراست به خانه شوهر رفت 0 1 فاطمه محمدی 1403/3/26 جنایت و مکافات فیودور داستایفسکی 4.5 131 پورفیری درحالی که در اتاق این سو آن سو میرفت، مثل قبل ، کاملا روشن بود که تلاش میکند از چشمان مهمانش بگریزد گفت: دوست عزیزم، یک چیزی را درمورد خودم به شما میگویم، فقط در توضیح شخصیتم از آنجا که میدانید، من مجرد هستم. یک آدم نسبتا گمنام. قطعا نه آنچه که شما در جهان یک آدم مینامید. به علاوه، هیچ چیز دیگری هم از زندگی نمیخواهم - دچار عادت شده ام - و آیا توجه کرده اید، آقای عزیز، در اینجا، منظورم در روسیه است، و به خصوص در انجمن های پترزبورگ، اگر دو نفر انسان عاقل که یکدیگر را خیلی خوب نمیشناسند، اما برای همدیگر احترام قائل باشند، -مثل من و شما، اتفاقی همدیگر را ببینند، آنها هیچ چیزی را برای بحث حداقل تا نیم ساعت پیدا نخواهند کرد. آنها فقط خیلی خشک روبروی همدیگر مینشینند و خجالت زده به هم نگاه میکنند. هرکسی موضوعی برای بحث کردن دارد -مثلا خانم ها یا مثلا افراد جامعه- آنها همواره چیزی برای صحبت کردن دارند، (و به فرانسه گفت) خیلی سخت است. اما آدمهای عادی مثل ما همواره خجالت زده و کم حرفند. منظورم آدمهای باهوش است البته. اکنون چرا چنین است: دوست من؟ آیا به این خاطر است که ما علایق اجتماعی از هیچ نوعی نداریم یا چون خیلی روراست و یکرنگ هستیم نمیخواهیم یکدیگر را فریب دهیم؟ 0 9