یادداشتهای حکیمه فریزاده (2) حکیمه فریزاده 4 روز پیش خار و میخک یحیی السنوار 4.5 6 این کتاب، قصهی اشغال و جنگ نیست؛ قصهی انتخاب است. انتخابی میان زندگیِ معمولی که میتوانست آرام باشد، و مبارزهای که هر روزش طعم شجاعت و مقاومت دارد. وقتی خار و میخک را خواندم، انگار پنجرهای به جهانی گشوده شد که در آن، آرامش معنایی جز ایستادن و جنگیدن ندارد. خارهای این کتاب، همان زخمها و رنجهایی بودند که بر پیکر فلسطین نشستهاند؛ زخمهایی عمیق که از دیوارهای ویران، از خانههای غصبشده و از دستان خالی مادرانی حکایت میکنند که هنوز امید را از یاد نبردهاند. و میخکها، نماد عشق و زیباییاند؛ عشق به آزادی، به حقیقت، به آیندهای که حتی اگر در خون رنگین شود، بوی زندگی میدهد. یحیی السنوار با این روایت، به من آموخت که مقاومت، تنها جنگیدن با اسلحه نیست؛ بلکه زیستن در ایمان است، حتی وقتی هر روزت با فقدان ظاهری گره خورده. این کتاب نشان میدهد که عشق به مقاومت، میتواند بزرگتر از عشق به نفس کشیدن باشد. عشقی که انسان را وامیدارد از مرز خودش بگذرد و برای ملتش، برای سرزمینش، برای آرمانی که باور دارد، ایستادگی کند. در میان سطرها، بارها از خود پرسیدم: چه نیرویی میتواند انسانی را اینگونه استوار نگاه دارد؟ پاسخ روشن بود: ایمانی که در دل خارها، میخکی میرویاند؛ ایمانی که مرگ را پایان نمیبیند، بلکه پلی میداند برای شکفتن فردا. برای من، خار و میخک تنها یک کتاب نبود؛ آیینهای بود که به من یاد داد حتی در دنیایی پر از بیعدالتی، میشود زندگی را به گونهای زیست که زیبایی از میان ویرانهها سر برآورد. 0 1 حکیمه فریزاده 1404/3/20 سووشون سیمین دانشور 4.1 277 سووشون، و زنان زخمی تاریخ بعضی کتابها، فقط داستان نیستند. *سووشون* برای من، آینهایست که وقتی در آن نگاه میکنم، زخمی قدیمی در من جان میگیرد. زخمی که فقط با واژههای سیمین، با آن جسارتِ زنانهاش، با آن شرافتِ غمخوردهی زری، باز میشود و مثل آتش زیر خاکستر، دوباره شعلهور میشود. من با *سووشون* بزرگ نشدم، اما با *سووشون* فهمیدم چرا سالهاست بغض دارم و نمیدانم دقیقا برای چه. فهمیدم این خشمِ خاموش، این غربتِ درونی، بیدلیل نیست. این اندوه، این بیپناهی، در من ریشه دارد—همانطور که در زری ریشه داشت. زنی که در طوفان زمانه، همسرش را، امنیتش را، و تکههایی از خودش را از دست داد، اما هرگز شرافت و صدای درونش را نفروخت. من زری را خوب میفهمم. او هم مثل من، میان سکوت و خشم، میان عشق و سوگ، میان ماندن و فروپاشی معلق بود. او هم کسی را داشت که رفت. و او هم مانده بود با خانهای که دیگر خانه نبود... با فرزندانی در آغوش و آتشی در دل. *سووشون* برای من فقط یک رمان نبود. بیانیهای بود از سوی تمام زنانی که درد کشیدند، سکوت کردند، عاشق شدند، و با تنهاییشان تاریخ را نوشتند. این کتاب، نجاتم نداد. اما مثل دستی روی شانهام نشست و گفت: «تنها نیستی، و رنجت بینام نیست.» 1 10