یادداشت حکیمه فریزاده

این کتاب،
        این کتاب، قصه‌ی اشغال و جنگ نیست؛ قصه‌ی انتخاب است.
انتخابی میان زندگیِ معمولی که می‌توانست آرام باشد، و مبارزه‌ای که هر روزش طعم شجاعت و مقاومت دارد.

وقتی خار و میخک را خواندم، انگار پنجره‌ای به جهانی گشوده شد که در آن، آرامش معنایی جز ایستادن و جنگیدن ندارد.
خارهای این کتاب، همان زخم‌ها و رنج‌هایی بودند که بر پیکر فلسطین نشسته‌اند؛ زخم‌هایی عمیق که از دیوارهای ویران، از خانه‌های غصب‌شده و از دستان خالی مادرانی حکایت می‌کنند که هنوز امید را از یاد نبرده‌اند.
و میخک‌ها، نماد عشق و زیبایی‌اند؛ عشق به آزادی، به حقیقت، به آینده‌ای که حتی اگر در خون رنگین شود، بوی زندگی می‌دهد.

یحیی السنوار با این روایت، به من آموخت که مقاومت، تنها جنگیدن با اسلحه نیست؛ بلکه زیستن در ایمان است، حتی وقتی هر روزت با فقدان ظاهری گره خورده. این کتاب نشان می‌دهد که عشق به مقاومت، می‌تواند بزرگ‌تر از عشق به نفس کشیدن باشد. عشقی که انسان را وامی‌دارد از مرز خودش بگذرد و برای ملتش، برای سرزمینش، برای آرمانی که باور دارد، ایستادگی کند.

در میان سطرها، بارها از خود پرسیدم: چه نیرویی می‌تواند انسانی را این‌گونه استوار نگاه دارد؟
پاسخ روشن بود: ایمانی که در دل خارها، میخکی می‌رویاند؛ ایمانی که مرگ را پایان نمی‌بیند، بلکه پلی می‌داند برای شکفتن فردا.

برای من، خار و میخک تنها یک کتاب نبود؛ آیینه‌ای بود که به من یاد داد حتی در دنیایی پر از بی‌عدالتی، می‌شود زندگی را به گونه‌ای زیست که زیبایی از میان ویرانه‌ها سر برآورد.
      
23

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.