از اعماق خویش که به فرنگیس نزدیک میشوم، *چشمهایش* دیگر رمان نیست؛ آینهای است که رازهای جان مرا بازمیتاباند. آن زن، با پردهای از خاموشی و شرم، همان زمزمههایی است که بارها در سینهام پنهان کردهام؛ زمزمهی عشق و هراس، امید و نومیدی.
بزرگ علوی از فرنگیس میگوید، و من در جای جای کتاب، احساس میکنم قصهی مرا مینویسد. من نیز بارها میان آغوش اشتیاق و تیغ ترس، میان شور دلدادگی و زنجیر محدودیت، در نوسان بودهام. فرنگیس ساده مینماید، شاید سرگردان، اما نگاهش به ماکان، پنجرهای است گشوده به جهانی دیگر؛ همان جهانی که من نیز گاه از پیلهی روزمرگی به آن میگریزم، جهانی پر از شوق و شکنجه، پر از رمز و راز، پر از مهر و بی مهری و حتی پر از رسیدن و نرسیدن.
و نام او… چه نامی! *فرنگیس*، زنی با گیسوان باشکوه، بازماندهی شاهنامه، همسر سیاوش، مادر کیخسرو؛ نماد بردباری و شجاعت، زنی که در دل دشمن ایستاد و عشق را به میراث بدل کرد. این نام در رمان، مستعار نیست؛ استعاره است. استعارهای از زنانی که در شکوه خاموش خود، تاریخ را به آهستهترین و عمیقترین شکل دگرگون میکنند.
راستش را بخواهی آنجا که فرنگیس تن به ازدواجی ناخواسته میدهد، من لرزشی در جانم حس میکنم. این فداکاری زخمی است که بر دل زن مینشیند: بارها و بارها میان خویشتن و دیگری باید انتخاب کرد. گاه باید سوخت، تا دیگری بماند. اینجا فرنگیس دیگر فقط شخصیت یک کتاب نیست؛ او فریاد فروخوردهی زنانی است که عاشق شدند، بخشیدند، سکوت کردند؛ و در سکوت خود، سترگتر از هر قهرمان ایستادند.
و اما تابلوی *چشمهایش* در پرتوی داستان نه تنها فقط نقش و رنگ نیست بلکه همان نگاههای خودم است در آینه، در خوابهای شبانه، در خاطرات نیمهجان. نگاهی پر از بیم و امید، آکنده از مهر و بی مهری؛ نگاهی که شادی را کوتاه میچشد و اندوه را تا ژرفای روح حمل میکند.
وقتی *چشمهایش* را میخواندم، حس میکردم تاریخ تنها در کتابها نیست؛ تاریخ در من جاری است. من هم با زن ناشناس قدم میزنم؛ با عشقش میتپم، با شکستهایش میشکنم، با سکوتش سکوت میکنم. و درمییابم: گویی تاریخ پر از فرنگیس هایی است که اگرچه نامشان بر سر زبان ها جاری نیست اما با عشقها و فداکاریهایشان توانستند راهی در دل دالان های تنگ و تاریک تاریخ روشن کنند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.