حکیمه فریزاده

حکیمه فریزاده

@hfarizadeh
عضویت

دی 1401

8 دنبال شده

16 دنبال کننده

Hakimeh Farirzadeh

یادداشت‌ها

نمایش همه
حکیمه فریزاده

حکیمه فریزاده

1404/6/26 - 12:05

        عشق به لیلی، ستایش یک تصویر خالی
در دنیای «دایی‌جان ناپلئون»، همه چیز به سخره گرفته می‌شود جز یک چیز: عشق پاک و آسمانی راوی به لیلی. اما اگر این «مقدس‌ترین» عنصر داستان را هم زیر سوال ببریم، به هسته‌ی اصلی نگاه دون  به زن می‌رسیم. عشقی که راوی داستان نثار لیلی می‌کند، عشق به یک انسان واقعی نیست؛ بلکه پرستش یک تصویر بی‌نقص و بی‌صداست و در نهایت، تفاوت چندانی با نگاه ابزاری دیگر مردان داستان ندارد.
عشق راوی چگونه آغاز می‌شود؟ با دیدن چشم‌های لیلی. در سرتاسر رمان، توصیفات او از معشوقش از حد یک نقاشی فراتر نمی‌رود: «چشمان»، «موها»، «اندام». ما به عنوان خواننده، هیچ‌چیز از شخصیت، آرزوها، ترس‌ها یا افکار لیلی نمی‌فهمیم، گویی خود راوی هم علاقه‌ای به فهمیدن آن‌ها ندارد.
او عاشق «تصویر» لیلی شده است. لیلی برای او یک تابلوی نقاشی زیباست که باید آن را به دیوار اتاقش بیاویزد. او را فرشته می‌نامد و از او یک بُت می‌سازد. این بُت‌سازی، شاید در ظاهر ستایش‌آمیز باشد، اما در عمل، خطرناک‌ترین نوع شیء‌انگاری است که خب با بهترش قابل جایگزینی است.
 از سوی دیگر شخصیت اسدالله میرزا که ظاهراً نماینده‌ی تیپ مرد «مدرن»، «دنیا دیده» و «جذاب» داستان است، در واقع مبتذل‌ترین و خطرناک‌ترین نگاه را به زن نمایندگی می‌کند. برای او، زن یک انسان با عواطف، افکار و شخصیت منحصربه‌فرد نیست. زن یک «موقعیت» است، یک «فتح» که پس از انجام، در دفتر خاطرات ذهنی‌اش با اسم رمز واحد «سانفرانسیسکو» ثبت و در لیست فتوحاتش قرار می گیرد.راوی داستان اما ظاهراً در قطب مخالف او قرار دارد. اما آیا واقعاً این‌طور است؟
هدف نهایی هر دو، «تصاحب» و «فتح» است.
اسدالله میرزا به دنبال تصاحب جسم برای لذتی آنی است.

راوی به دنبال تصاحب روح و جسم لیلی برای لذتی ابدی است.

مسیرشان متفاوت، اما هدفشان یکی است: دست یافتن به یک ابژه. یکی با زبان ابتذال و دیگری با زبان رمانتیک و عاشقانه. هیچ کدام در جستجوی دنیای بهتر در همراهی زن نیستند و اصلا زن در این داستان در یکی از حساس ترین شرایط یک خانواده هیچ نقشی ندارد چه رسد که در جامعه...
در این نگاه، زن از یک شریک برابر در یک رابطه، به یک جایزه‌ی ارزشمند در پایان یک مسابقه تنزل پیدا می‌کند.
راستش «دایی‌جان ناپلئون» باطن   نگاه «دون» به زن را مشخص می کند. گاهی این نگاه، خود را در لفافه‌ی کلمات مقدسی چون «عشق»، «پرستش» و «تقدس» پنهان می‌کند. اما خب عشقی که در آن معشوق حق داشتن صدا، شخصیت و استقلال را ندارد، عشقی واقعی نیست؛ تنها تملکی خودخواهانه است که نام عشق را یدک می‌کشد. پزشکزاد با خلق این داستان، ناخواسته به ما نشان می‌دهد که حتی پاک‌ترین احساسات در یک جامعه‌ی مردسالار نیز می‌تواند به ابزاری برای نادیده گرفتن انسانیت زن تبدیل شود.
      

13

حکیمه فریزاده

حکیمه فریزاده

1404/6/11 - 23:19

        از اعماق خویش که به فرنگیس نزدیک می‌شوم، *چشم‌هایش* دیگر رمان نیست؛ آینه‌ای است که رازهای جان مرا بازمی‌تاباند. آن زن، با پرده‌ای از خاموشی و شرم، همان زمزمه‌هایی است که بارها در سینه‌ام پنهان کرده‌ام؛ زمزمه‌ی عشق و هراس، امید و نومیدی.
بزرگ علوی از فرنگیس می‌گوید، و من در جای جای کتاب، احساس می‌کنم قصه‌ی مرا می‌نویسد. من نیز بارها میان آغوش اشتیاق و تیغ ترس، میان شور دلدادگی و زنجیر محدودیت، در نوسان بوده‌ام. فرنگیس ساده می‌نماید، شاید سرگردان، اما نگاهش به ماکان، پنجره‌ای است گشوده به جهانی دیگر؛ همان جهانی که من نیز گاه از پیله‌ی روزمرگی به آن می‌گریزم، جهانی پر از شوق و شکنجه، پر از رمز و راز، پر از مهر و بی مهری و حتی پر از رسیدن و نرسیدن.
و نام او… چه نامی! *فرنگیس*، زنی با گیسوان باشکوه، بازمانده‌ی شاهنامه، همسر سیاوش، مادر کیخسرو؛ نماد بردباری و شجاعت، زنی که در دل دشمن ایستاد و عشق را به میراث بدل کرد. این نام در رمان، مستعار نیست؛ استعاره است. استعاره‌ای از زنانی که در شکوه خاموش خود، تاریخ را به آهسته‌ترین و عمیق‌ترین شکل دگرگون می‌کنند.
راستش را بخواهی آنجا که فرنگیس تن به ازدواجی ناخواسته می‌دهد، من لرزشی در جانم حس می‌کنم. این فداکاری زخمی است که بر دل زن می‌نشیند: بارها و بارها میان خویشتن و دیگری باید انتخاب کرد. گاه باید سوخت، تا دیگری بماند. اینجا فرنگیس دیگر فقط شخصیت یک کتاب نیست؛ او فریاد فروخورده‌ی زنانی است که عاشق شدند، بخشیدند، سکوت کردند؛ و در سکوت خود، سترگ‌تر از هر قهرمان ایستادند.
و اما تابلوی  *چشم‌هایش* در پرتوی داستان نه تنها فقط نقش و رنگ نیست بلکه همان نگاه‌های خودم است در آینه، در خواب‌های شبانه، در خاطرات نیمه‌جان. نگاهی پر از بیم و امید، آکنده از مهر و بی مهری؛ نگاهی که شادی را کوتاه می‌چشد و اندوه را تا ژرفای روح حمل می‌کند.
وقتی *چشم‌هایش* را می‌خواندم، حس می‌کردم تاریخ تنها در کتاب‌ها نیست؛ تاریخ در من جاری است. من هم با زن ناشناس قدم می‌زنم؛ با عشقش می‌تپم، با شکست‌هایش می‌شکنم، با سکوتش سکوت می‌کنم. و درمی‌یابم: گویی تاریخ پر از فرنگیس هایی است که اگرچه نامشان بر سر زبان ها جاری نیست اما با عشق‌ها و فداکاری‌هایشان توانستند راهی در دل دالان های تنگ و تاریک تاریخ روشن کنند.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

        داستان دو شهر: نبرد دو روح، سرنوشت دو کالبد
هر شهری را روحی است که در کالبد خاکش جریان دارد. خیابان‌ها، بناها و مردمان، جسمِ شهر هستند، اما این کالبدِ خاکی، اسیرِ روح نامرئی است که در آن می‌دمد و بر گردنش زنجیری از سرنوشت می‌افکند. «داستان دو شهر»، قصه‌ی دو کالبد است، لندن و پاریس؛ و دو روحِ قدرتمند که در قامت دو زن تجلی یافته‌اند: لوسی و مادام دوفارژ.

لوسی مانت: روحِ لندن، خورشیدی با زنجیری از نور

لندن، شهری با جسمی آرام، روحِ زندگی‌بخش خود را در وجود لوسی مانت یافته است. او آن روحِ شفابخشی است که در رگ‌های شهر جریان دارد و مردان، این اجزای کالبد شهر، همچون سیاراتی در مدار خورشید وجودش می‌چرخند. آن‌ها اسیرانِ زنجیری از جنس نورند. پدرش، دکتر مانت، کالبدی در هم شکسته بود تا آنکه روحِ لوسی در او دمید و از نو زنده‌اش کرد. چارلز دارنی، جسمی سرگردان، در پناه عشق او معنا یافت. و سیدنی کارتن، آن کالبدِ خودویرانگر، تنها زمانی به رستگاری رسید که روحِ فداکار لوسی، او را به معبدِ یک ایثار جاودانه بدل ساخت.

مردانِ این شهر، فرمان‌بردارانِ این روحِ آرام‌اند. حالِ خوبِ او، محرک زندگی آنهاست و برای خوشبختی او، جسم و جان خود را فدا می‌کنند. لوسی آن روحِ حیات‌بخشی است که کالبد سرد شهر را به خانه‌ای گرم و پناهگاهی امن مبدل می‌سازد.

مادام دوفارژ: روحِ پاریس، ملکه‌ای با زنجیری از آتش

و اما پاریس، شهری با جسمی زخمی و تب‌دار. روح این شهر، مادام دوفارژ است؛ روحی زاده‌ی کینه که بر کالبدِ به ستوه آمده‌ی شهر حلول کرده. او ملکه‌ی تاریکی است که مردان را نه با عشق، که با زنجیری از نفرت به اسارت می‌کشد. مردان انقلابی، از شوهرش تا دیگران، بازوان و مشت‌های خشمگین این کالبدند، اما این روحِ مادام دوفارژ است که به آن‌ها فرمان می‌دهد. او با نگاهش آتش را در خونشان جاری می‌سازد و با هر گره‌ای که بر کاموای نفرتش می‌زند، فرمان انتقام را بر جسم شهر حک می‌کند.

مردانِ این دنیا، مسخ‌شدگانِ خشم اویند؛ سربازانی که به اراده‌ی روحی حرکت می‌کنند که جز به خون و ویرانی نمی‌اندیشد. او حافظه‌ی تاریخیِ دردهای شهر است و جسم پاریس را به ابزار انتقام خود تبدیل کرده است.

نبرد نهایی: تقابل روح‌ها در جسمِ مردان

«داستان دو شهر» در نهایت، صحنه‌ی نبرد این دو روح است که از ورای کالبدهایشان با یکدیگر می‌جنگند. این داستان به ما می‌آموزد که جسمِ یک شهر، یا سرنوشت مردان، تنها یک ابزار است. آنچه تقدیر را می‌سازد، آن روحی است که بر آن‌ها حاکم می‌شود: روحی که با زنجیر عشق به سوی رستگاری می‌کشد، یا روحی که با زنجیر نفرت به ورطه‌ی نابودی می‌کشاند.

و در اوج داستان، این تقابل به نمایش درمی‌آید: جایی که یک کالبد (سیدنی کارتن) به الهام از روحی زندگی‌بخش (لوسی)، خود را قربانی می‌کند تا جسمی دیگر را نجات دهد، و در همان حال، روحی مرگ‌آفرین (مادام دوفارژ) تا آخرین نفس برای دریدن کالبدهایی که دشمن می‌پندارد، تلاش می‌کند. این داستان، مرثیه‌ای است بر سرنوشت جسم‌ها، زمانی که روح‌ها به جنگ یکدیگر برمی‌خیزند.
و آنچه در پایان عمق این رمان است، تصویری بی‌نظیر از قدرت پنهان زنان است؛ قدرتی که می‌تواند مردان را به اوج انسانیت و فداکاری برساند یا آن‌ها را به قعر تباهی و خشونت بکشاند و آخر بزرگترین نبردها، نه در میدان‌های جنگ، که در قلب انسان‌ها و تحت تأثیر نیروهای نامرئی عشق و نفرت در جریان است.
      

2

حکیمه فریزاده

حکیمه فریزاده

1404/5/11 - 19:20

        این کتاب، قصه‌ی اشغال و جنگ نیست؛ قصه‌ی انتخاب است.
انتخابی میان زندگیِ معمولی که می‌توانست آرام باشد، و مبارزه‌ای که هر روزش طعم شجاعت و مقاومت دارد.

وقتی خار و میخک را خواندم، انگار پنجره‌ای به جهانی گشوده شد که در آن، آرامش معنایی جز ایستادن و جنگیدن ندارد.
خارهای این کتاب، همان زخم‌ها و رنج‌هایی بودند که بر پیکر فلسطین نشسته‌اند؛ زخم‌هایی عمیق که از دیوارهای ویران، از خانه‌های غصب‌شده و از دستان خالی مادرانی حکایت می‌کنند که هنوز امید را از یاد نبرده‌اند.
و میخک‌ها، نماد عشق و زیبایی‌اند؛ عشق به آزادی، به حقیقت، به آینده‌ای که حتی اگر در خون رنگین شود، بوی زندگی می‌دهد.

یحیی السنوار با این روایت، به من آموخت که مقاومت، تنها جنگیدن با اسلحه نیست؛ بلکه زیستن در ایمان است، حتی وقتی هر روزت با فقدان ظاهری گره خورده. این کتاب نشان می‌دهد که عشق به مقاومت، می‌تواند بزرگ‌تر از عشق به نفس کشیدن باشد. عشقی که انسان را وامی‌دارد از مرز خودش بگذرد و برای ملتش، برای سرزمینش، برای آرمانی که باور دارد، ایستادگی کند.

در میان سطرها، بارها از خود پرسیدم: چه نیرویی می‌تواند انسانی را این‌گونه استوار نگاه دارد؟
پاسخ روشن بود: ایمانی که در دل خارها، میخکی می‌رویاند؛ ایمانی که مرگ را پایان نمی‌بیند، بلکه پلی می‌داند برای شکفتن فردا.

برای من، خار و میخک تنها یک کتاب نبود؛ آیینه‌ای بود که به من یاد داد حتی در دنیایی پر از بی‌عدالتی، می‌شود زندگی را به گونه‌ای زیست که زیبایی از میان ویرانه‌ها سر برآورد.
      

1

حکیمه فریزاده

حکیمه فریزاده

1404/3/20 - 09:53

        سووشون، و زنان زخمی تاریخ
بعضی کتاب‌ها، فقط داستان نیستند. *سووشون* برای من، آینه‌ای‌ست که وقتی در آن نگاه می‌کنم، زخمی قدیمی در من جان می‌گیرد. زخمی که فقط با واژه‌های سیمین، با آن جسارتِ زنانه‌اش، با آن شرافتِ غم‌خورده‌ی زری، باز می‌شود و مثل آتش زیر خاکستر، دوباره شعله‌ور می‌شود.

من با *سووشون* بزرگ نشدم،
اما با *سووشون* فهمیدم چرا سال‌هاست بغض دارم و نمی‌دانم دقیقا برای چه.
فهمیدم این خشمِ خاموش، این غربتِ درونی، بی‌دلیل نیست.
این اندوه، این بی‌پناهی، در من ریشه دارد—همان‌طور که در زری ریشه داشت.
زنی که در طوفان زمانه، همسرش را، امنیتش را، و تکه‌هایی از خودش را از دست داد،
اما هرگز شرافت و صدای درونش را نفروخت.

من زری را خوب می‌فهمم.
او هم مثل من، میان سکوت و خشم، میان عشق و سوگ، میان ماندن و فروپاشی معلق بود.
او هم کسی را داشت که رفت.
و او هم مانده بود با خانه‌ای که دیگر خانه نبود... با فرزندانی در آغوش و آتشی در دل.

*سووشون* برای من فقط یک رمان نبود.
بیانیه‌ای بود از سوی تمام زنانی که درد کشیدند، سکوت کردند، عاشق شدند،
و با تنهایی‌شان تاریخ را نوشتند.

این کتاب، نجاتم نداد.
اما مثل دستی روی شانه‌ام نشست و گفت:
«تنها نیستی، و رنجت بی‌نام نیست.»
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.