یادداشت‌های یزدان زینال زاده (35)

          باقی ما فقط اینجا زندگی می کنیم
امتیاز: ۴.۵ از ۵

خلاصه:
این روزا، بچه باحال های زیادی تو همه مدرسه ها پیدا می شه، اما مایکل هرگز یکی از اونا نیست. اون فقط می خواد زندگی عادی خودش رو بگذرونه و فارغ التحصیل بشه و در این بین، خاطرات خودش رو به نگارش دربیاره، ولی اگه مشکلات بزرگ، دست از سرش برداره!

ریویو:
شخصیت پردازی:
۵ از ۵
شخصیت پردازی خوبی داشت و می تونستم هر جا که هر کس، صحبت می کرد، باهاش ارتباط بگیرم.
فضاسازی:
۵ از ۵
لازم نبود پیچیده بشه و نویسنده، با استفاده از قلم بی نظیرش، چه در شخصیت پردازی و چه در فضاسازی، خیلی روی جزئیات زوم نکرده بود و فقط داشت یک خاطره جذاب رو از زبون یه پسر دبیرستانی، تعریف می کرد.
پایان بندی:
۴.۵ از ۵
این کتاب، پایان متفاوتی داشت و به شدت منو یاد پاستیل های بنفش و  یکی از داستانک هایی که نوشته بودم، انداخت. پایان خوبی بود و می تونست بهتر هم بشه؛ بنابراین فقط نیم امتیاز ازش کم می کنم.

در آخر از همه عواملی که باعث ترجمه شدن، کپی رایت گرفتن و انتشار یافتن این کتاب شدند، خیلی خیلی ممنونم. واقعا کتاب دلچسب و شیرینی بود و من، شاید چند سالی می شد که از این کتابایی که بشینی به پاش و به سختی بتونی ازش جدا بشی، نخونده بودم.

اگه بخوام این کتاب رو در یک جمله توصیف کنم، می نویسم: ساده اما وحشتناک خواندنی.
        

29

        اول اینکه منتظر بودم داستان با یک آدم شروع بشه و با اون هم تموم بشه، یعنی کی؟ جولیت. و همین طور هم شد.
دوم اینکه احساس می کنم تکلیف نویسنده با این شخصیت، اصلا مشخص نبود، یعنی مثلا می گفت اکنون جولیت در امان است و می خواهد بیرون برود. همین که دو قدم از خانه اش بیرون می آید، هیولا او را می یابد و می خواهد او را بدرد!
بعدش تا چند وقت درباره اش حرف نمی زد. بعد از اون، می گفت خوانندگان محترم، نگران نباشید! جولیت صحیح و سالم و در امان است.
من به شخصه دوست داشتم اینقدر این قسمتا رو تیکه تیکه نکنه. یهو وقتی می رسه جای حساسش، تا چند وقت ولش نکنه. همون لحظه اون تیکه حساس رو بگه، بعد، بره دنبال یکی دیگه از شخصیتاش.
یه سری شخصیتا بودن که احساس می کردم باید بپرم تو داستان و مثل اون حیوونا، پوستشون رو بکنم. فکر کنم اونایی که همخوانی بودن، می دونند که کیا رو می گم ولی دوباره اسماشون رو می گم: اولاش پلیسه خیلی رو مخ بود، بعدش چون با سم و دین راه اومد، یکم دلم باهاش صاف شد. دومی هم شهردار بود که از اول داستان تا آخرش، احساس می کردم اینقدر نفهمه که تحصیلاتش تا سیکل هم نیست!
رابطه سم و دین یه کم خشک، و در عین حال بعضی جاها باعث به وجود اومدن طنز های عالی ای می شد. فکر کنم یکی دو جلد دیگه رابطه شون بهتر بشه. سم ناخواسته مثل یه شاه دستور می داد و دین هم که طبق معمول، دوست نداشت کسی بهش دستور بده. من به دین حق می دم. البته فکر نکنید به خاطر اینکه دین رو بیشتر دوست دارم اینو می گم، نه. دین چون برادر بزرگ تره، احترامش واجبه، و نمی شه که همیشه بهش دستور داد. ولی بعضی اوقات اون هم یه کارایی می کنه که احساس می کنم سم باید همینطور به دستور دادنش ادامه بده. در واقع، دین بعضی اوقات کارایی می کنه که باعث تعجب همگان می شه. 
یه گله دیگه ای که از نویسنده داشتم این بود که چرا تو یکی دو فصل اینقدر آدم رو توسط هیولا ها و روح ها کشت، ولی تو فصلای دیگه، همش داشت با شخصیت های بازمانده، بازی می کرد. خب تو که قراره این همه آدم بکشی، چرا تو هر فصل، دو سه تا دو سه تا نمی کشی که بعدا کم نیاری؟
موقع خوندن این کتاب، فکر می کردم شاید کلانتر و شهردار مقصر باشن، اما نبودن. ولی رفتارشون مثل این می مونه که اینا حتی با اینکه مقصر نیستن، دارن حس مافیایی از خودشون به شهر می دن!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        پایان این جلد چرا تلخ و باز شد؟😪
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0