یادداشتهای هستی (6)
1404/6/14
خیلی داستانش قشنگ بود. مخصوص نوجوان ها و معلم هاست. خلاصه ای ازش تعریف میکنم. برادلی ته کلاس، ردیف آخر ، صندلی اخر می نشست. برادلی پسر شیطون و قلدری بود که مدام دروغ میگفت هیچ کس از برادلی خوشش نمی یومد . تا اینکه با پسری به نام جف و مشاوری به نام کارلا آشنا شد که این دو نفر توی زندگی برادلی تاثیر گذار بودن برادلی اولش از کارلا بدش می اومد اما کم کم بهش علاقه مند شد و دوستای خوبی برای هم شدن کارلا به برادلی کمک کرد تا از این کار ها دست برداره و واقعا هم همینطور شد. برادلی تصمیم گرفت عوض بشه. جف اولین کسی بود که باهاش دوست شد اما بعد چند روز دوستان زیادی در مدرسه پیدا کرد و برادلی رو ترک کرد. برادلی باز تنها شد. برادلی تا چشمش به ستاره هایی که جلوی اسم بچه ها بود می افتاد حسودی می کرد که چرا از این ستاره ها نداره. کم کم درسش خوب شد و تونست یک ستاره از معلمش خانم ایبل بگیره. جف هم وقتی دید برادلی تغییر کرده باهم دوست شدن. کارلا از مدرسه رفت و برادلی تصمیم گرفت بهترین چیزی رو که خودش از صمیم قلب دوست داره رو به کارلا بده یک خرگوش کوچولوی قرمز به نام رانی رو توی پاکت گذاشت و فرستاد برای کارلا. کارلا قبلا بهش گفته بود که چیزی رو به کسی بده که خودت از صمیم قلب دوسش داشته باشی.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/5/9
دختر ۵،۴ ساله ای که خودش خواندن رو یاد گرفت . هر روز به کتابخانه ای که پیش خانه اش بود میرفت و آنجا ساعت ها می نشست و کتاب می خواند. روز اولی که رفت مدرسه وقتی معلمش دید این دختر بچه چقدر استعداد داره شگفت زده شده بود معلمش یک جمله ای روی تخته نوشته بود که می دانست حتما هیچ کدوم از بچه ها نمی توانند از پس همچین جمله ای بر آیند چون براشون خیلی سخت بود هیچ کدوم از بچه ها نتوانستند بخوانند جز ماتیلدا که از پس این کار بر آمد . این تازه یکی از استعدادهایش بود بقیه اش رو نمیگم که خودتون دست به کار بشید و خودتون برید بخوانیدش ، امیدوارم همانطور که من خوشم اومد شما هم خوشتون بیاد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.