یادداشتهای نادر سهرابی (3) نادر سهرابی 1404/5/19 بابا گوریو اونوره دو بالزاک 4.1 55 خیلی جالبه خد باباگوریه هم دختراشو به سمتی که دارن میرن هل میده. یعنی چیزایی که واسه اونا ارزشه اصلاً توسط خود باباگوریو هم ارزش شناخته میشه. اون میگه که دوست داره دختراش در لباسهای اشرافی و در مهمونیها بدرخشند و پز بدن و دیده بشن. خب پدر من. همه بدبختی رو خودت درست کردی دیگه. اصلاً توصیف اون مسافرخونه توسط بالزاک و بسیاری از توصیفات دیگه، کلاً مبتنی بر یه فهم طبقاتیه. آدما باید لباس فلان بپوشند تا در طبقات بالا پذیرفته بشن. اون پسره اوژن راستینیاک بود چی بود، اون همه برنامش اینه که در طبقات بالا پذیرفته بشه. اما اتفاقی که نهایتاً میافته اینه که انگار کثافت و پلشتی این جهان همه و همه برای اون رسوا میشه. چراکه دوربین نویسنده تا حد زیادی نظرگاه اون رو به ما نشون میده. و واقعیت اینه که همه اون آدما این پلشتی رو دیدن. اما بالزاک دوربینش رو جایی قرار داده که هنوز ذرهای از حس انسانی به خانوادش در ولایتشون وجود داره. وقتی که نامه مینویسه و پول میخواد و خانوادش با قرض و قوله پول رو براش ارسال می کنند، انگار یه رخداد درونی واس اتفاق میافته که میگه این پول نباید همینجوری خرج بشه. نکته جالب دیگش آدمای همون پانسیون هستند. اونا هم در حسرت چیزهایی که ندارن میسوزند و آدمهای عادی نیستند بلکه اساساً اونا هم بهنوعی تماشاچیان طبقه فرادست و انگشتبهدهان هایی در مقابل اونها هستند. همیندیگه. صحنه مرگ باباگوریو هم خیلی تلخ بود. کسایی که این رمان اونا رو تحت تأثیر قرار نداده، مسئلشون با حوصلهایه که باید وقت خوندن رمانهای فرانسوی بهخرج بدنه نه با خود رمان. تو رمانهای فرانسوی، میشه گفت تا یه حد زیادی فضای رخدادها به اندازه خود رخداد مهمه واسه همین نویسنده تا اندازه زیادی توانش رو صرف توصیفها میکنه. درباره سبک و اینجور چیزا هم با من حرف نزنید که بهنظرم این چیزها مسئله منتقدین هستند نه مسئله نویسندهها. 0 8 نادر سهرابی 1404/5/19 زندگی در پیش رو رومن گاری 3.9 77 ببینید. بیایید به لحظة نگارش این کتاب توجه کنیم. رومن گاری داره چی مینویسه؟ داستان چیه؟ انگار اصلاً نیازی به نوشتن داستان پیدا نمیکنه. خود سوژه داستانش رو پیش میکشه. گره داستانی چیه؟ شخصیت دنبال چیه؟ همهچیز معلومه. پسری که هویت مشخصی نداره و حدس میزنه که مادرش فاحشه باشه معمولاً باید دنبال چی باشه؟ کشف هویتش و داشتن یک زندگی معمولی. ما رمان رو میخونیم برای دو چیز: اول اینکه ببنیم این آدم میتونه به زندگی معمولی برسه یا نه و بعد برای اینکه ببینیم اون چطور با وضعیت بحرانی خودش کنار میاد. ما هیچکدوم دوست نداریم جای اون باشیم. اینکه ما رمان رو میخونیم خودش یهکم فاجعه و یهکم غیر انسانی نیست؟ با خیال راحت لم میدیم روی مبل و یه بحران عظیم رو تماشا میکنیم که میتونه هر آدمی رو نابود کنه. خود این، این وسط یه فراغتی رو فراهم میکنه. مومو انگار خودشم میدونه که داره توسط ما تماشا میشه. اصلاً داره واسه ما حرف میزنه. داره قصشو برای ما تعریف میکنه. اما سعی میکنه طوری تعریف کنه که ما از انگیزهها و از چیزی که کلیت اون جهان رو میسازه باخبر نشیم. چیزی که میبینیم، بیشتر بامزه بودن این آدم و نوع حرف زدنش و نگاه کردنش به مسائله. اون نمیخواد انسان رو نجات بده اون داره خودش رو تازه نه خودش رو، بلکه روزمره خودش رو نجات میده. همه چیز، حتی رزا خانم نیازهای دم دستی و روزمره اون هستند و زندگی اصلاً همینطوری ساخته میشه. مگه نه؟ همینطوریه که وقتی به کل رمان نگاه میکنید، میبینید که چطور انسان حتی در کثیفترین شکل خودش، باز هم انسان باقی میمونه. مهم نیست که رزا خانم مادر مومو نیست. و مهم نیست که آدمای اطراف اون محله ذاتاً نباید مسئولیتی نسبت به مومو داشته باشند، اما بازم مهربونند. کاش یکی به سازندگان فیلمهای اجتماعی سیاه ایران زندگی در پیشرو رو نشون بده و بهشون بگه ببینید که چطور میتونید حتی از سیاهی هم نور در بیارید. 0 2 نادر سهرابی 1403/7/24 نگران نباش مهسا محب علی 2.9 4 من برای رمان خواندن دو تا شرط دارم که خودم نگذاشتهام. اینطور شده است. یکی اینکه خارجی باشد و دو اینکه نویسندهاش مرده باشد (درباره این بعداً حرف میزنم) اما نگران نباش را یکی آمد کرد توی پاچه ما که بخوان و خواندم. بد هم نبود؛ حاج خانم از پس قضیه بر آمده بود. الآن هم با این عکسی که خانمم از کتاب گرفته نقد کردن مناسبتی ندارد. من خودم خیلی دوست دارم معتاد بشوم، اما وقتش را ندارم. توی این کتاب حال یک معتاد امروزی را خوب تماشا کردم. خیلی هم دوست دارم که هذیانهایم را سر و سامانی بدهم و با چیزی که ازشان میفهمم خودم را بهتر به خودم معرفی کنم، اما متأسفانه آنقدرها برای خودم احترام قائل نیستم و یا آنقدرها به خودم حق نمیدهد. اما این کتای راستی این کار را کرده بود. تهران زلزلهزدهاش هم ای... بدک نبود. میخواست مردم داشته باشد که حالا نتوانسته بود و مهم هم نیست، چون نوشتن مردم، آنهم مردم ایران، در کار داستانی، خداییش کار هرکسی نیست. اما همین حال شادی معتاد پر از هذیان و احساسهایش جان داشت. ولش کن. معتاد بودنش هم مثل اعتیاد آن دختره در دختری در قطار مریض و عذابآور و پشیمان نبود. خیلی قشنگ و مسلط و مطمئن میرفت دنبال تریاکش و این برای من از بقیه چیزها جالبتر بود. آدم که نباید بابت وضع اسفناکش اینقدر عذاب وجدان داشته باشد. آدمی که در عین قاراشمیش شدن موقعیتش باز برای زندگی لاتبازی در میآورد و میگوید همین است که هست و خودم خواستم و خودم میخواهم و پشیمان هم نیستم، اصلاً بهتوچه که همیشه میخواهی یکی را محکوم کنی و خجالت بدهی. خجالت نمیکشم. خب؟ و ما این را میخواهیم. این مردانه به بیراهه رفتن را «حتی به غلط». و این «حتی به غلط» گفتن حامد بهداد یککم کمیک و اغراقشده به نظر آمد ولی راستی راستی «حتی به غلط» بالاخره توی آن دالان تاریک هم یک نفر باید برود. تو نیا. من هم سعی میکنم جامعه را برای تو ناامن نکنم. بکش کنار. با تشکر. 2 9