یادداشت‌های نادر سهرابی (1)

نگران نباش
من برای رم
          من برای رمان خواندن دو تا شرط دارم که خودم نگذاشته‌ام. این‌طور شده است. یکی اینکه خارجی باشد و دو اینکه نویسنده‌اش مرده باشد (درباره این بعداً حرف می‌زنم) اما نگران نباش را یکی آمد کرد توی پاچه ما که بخوان و خواندم. بد هم نبود؛ حاج خانم از پس قضیه بر آمده بود. الآن هم با این عکسی که خانمم از کتاب گرفته نقد کردن مناسبتی ندارد. من خودم خیلی دوست دارم معتاد بشوم، اما وقتش را ندارم. توی این کتاب حال یک معتاد امروزی را خوب تماشا کردم. خیلی هم دوست دارم که هذیان‌هایم را سر و سامانی بدهم و با چیزی که ازشان می‌فهمم خودم را بهتر به خودم معرفی کنم، اما متأسفانه آن‌قدرها برای خودم احترام قائل نیستم و یا آن‌قدرها به خودم حق نمی‌دهد. اما این کتای راستی این کار را کرده بود. تهران زلزله‌زده‌اش هم ای... بدک نبود. می‌خواست مردم داشته باشد که حالا نتوانسته بود و مهم هم نیست، چون نوشتن مردم، آن‌هم مردم ایران، در کار داستانی، خداییش کار هرکسی نیست. اما همین حال شادی معتاد پر از هذیان و احساس‌هایش جان داشت.
ولش کن. معتاد بودنش هم مثل اعتیاد آن دختره در دختری در قطار مریض و عذاب‌آور و پشیمان نبود. خیلی قشنگ و مسلط و مطمئن می‌رفت دنبال تریاکش و این برای من از بقیه چیزها جالب‌تر بود. آدم که نباید بابت وضع اسف‌ناکش این‌قدر عذاب وجدان داشته باشد. آدمی که در عین قاراش‌میش شدن موقعیتش باز برای زندگی لات‌بازی در می‌آورد و می‌گوید همین است که هست و خودم خواستم و خودم می‌خواهم و پشیمان هم نیستم، اصلاً به‌توچه که همیشه می‌خواهی یکی را محکوم کنی و خجالت بدهی. خجالت نمی‌کشم. خب؟
و ما این را می‌خواهیم. این مردانه به بی‌راهه رفتن را «حتی به غلط». و این «حتی به غلط» گفتن حامد بهداد یک‌کم کمیک و اغراق‌شده به نظر آمد ولی راستی راستی «حتی به غلط» بالاخره توی آن دالان تاریک هم یک نفر باید برود. تو نیا. من هم سعی می‌کنم جامعه را برای تو ناامن نکنم. بکش کنار. با تشکر.
        

6