یادداشت نادر سهرابی
1404/5/19
ببینید. بیایید به لحظة نگارش این کتاب توجه کنیم. رومن گاری داره چی مینویسه؟ داستان چیه؟ انگار اصلاً نیازی به نوشتن داستان پیدا نمیکنه. خود سوژه داستانش رو پیش میکشه. گره داستانی چیه؟ شخصیت دنبال چیه؟ همهچیز معلومه. پسری که هویت مشخصی نداره و حدس میزنه که مادرش فاحشه باشه معمولاً باید دنبال چی باشه؟ کشف هویتش و داشتن یک زندگی معمولی. ما رمان رو میخونیم برای دو چیز: اول اینکه ببنیم این آدم میتونه به زندگی معمولی برسه یا نه و بعد برای اینکه ببینیم اون چطور با وضعیت بحرانی خودش کنار میاد. ما هیچکدوم دوست نداریم جای اون باشیم. اینکه ما رمان رو میخونیم خودش یهکم فاجعه و یهکم غیر انسانی نیست؟ با خیال راحت لم میدیم روی مبل و یه بحران عظیم رو تماشا میکنیم که میتونه هر آدمی رو نابود کنه. خود این، این وسط یه فراغتی رو فراهم میکنه. مومو انگار خودشم میدونه که داره توسط ما تماشا میشه. اصلاً داره واسه ما حرف میزنه. داره قصشو برای ما تعریف میکنه. اما سعی میکنه طوری تعریف کنه که ما از انگیزهها و از چیزی که کلیت اون جهان رو میسازه باخبر نشیم. چیزی که میبینیم، بیشتر بامزه بودن این آدم و نوع حرف زدنش و نگاه کردنش به مسائله. اون نمیخواد انسان رو نجات بده اون داره خودش رو تازه نه خودش رو، بلکه روزمره خودش رو نجات میده. همه چیز، حتی رزا خانم نیازهای دم دستی و روزمره اون هستند و زندگی اصلاً همینطوری ساخته میشه. مگه نه؟ همینطوریه که وقتی به کل رمان نگاه میکنید، میبینید که چطور انسان حتی در کثیفترین شکل خودش، باز هم انسان باقی میمونه. مهم نیست که رزا خانم مادر مومو نیست. و مهم نیست که آدمای اطراف اون محله ذاتاً نباید مسئولیتی نسبت به مومو داشته باشند، اما بازم مهربونند. کاش یکی به سازندگان فیلمهای اجتماعی سیاه ایران زندگی در پیشرو رو نشون بده و بهشون بگه ببینید که چطور میتونید حتی از سیاهی هم نور در بیارید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.