خیلی جالبه خد باباگوریه هم دختراشو به سمتی که دارن میرن هل میده. یعنی چیزایی که واسه اونا ارزشه اصلاً توسط خود باباگوریو هم ارزش شناخته میشه. اون میگه که دوست داره دختراش در لباسهای اشرافی و در مهمونیها بدرخشند و پز بدن و دیده بشن. خب پدر من. همه بدبختی رو خودت درست کردی دیگه. اصلاً توصیف اون مسافرخونه توسط بالزاک و بسیاری از توصیفات دیگه، کلاً مبتنی بر یه فهم طبقاتیه. آدما باید لباس فلان بپوشند تا در طبقات بالا پذیرفته بشن. اون پسره اوژن راستینیاک بود چی بود، اون همه برنامش اینه که در طبقات بالا پذیرفته بشه. اما اتفاقی که نهایتاً میافته اینه که انگار کثافت و پلشتی این جهان همه و همه برای اون رسوا میشه. چراکه دوربین نویسنده تا حد زیادی نظرگاه اون رو به ما نشون میده. و واقعیت اینه که همه اون آدما این پلشتی رو دیدن. اما بالزاک دوربینش رو جایی قرار داده که هنوز ذرهای از حس انسانی به خانوادش در ولایتشون وجود داره. وقتی که نامه مینویسه و پول میخواد و خانوادش با قرض و قوله پول رو براش ارسال می کنند، انگار یه رخداد درونی واس اتفاق میافته که میگه این پول نباید همینجوری خرج بشه.
نکته جالب دیگش آدمای همون پانسیون هستند. اونا هم در حسرت چیزهایی که ندارن میسوزند و آدمهای عادی نیستند بلکه اساساً اونا هم بهنوعی تماشاچیان طبقه فرادست و انگشتبهدهان هایی در مقابل اونها هستند.
همیندیگه. صحنه مرگ باباگوریو هم خیلی تلخ بود. کسایی که این رمان اونا رو تحت تأثیر قرار نداده، مسئلشون با حوصلهایه که باید وقت خوندن رمانهای فرانسوی بهخرج بدنه نه با خود رمان. تو رمانهای فرانسوی، میشه گفت تا یه حد زیادی فضای رخدادها به اندازه خود رخداد مهمه واسه همین نویسنده تا اندازه زیادی توانش رو صرف توصیفها میکنه.
درباره سبک و اینجور چیزا هم با من حرف نزنید که بهنظرم این چیزها مسئله منتقدین هستند نه مسئله نویسندهها.