یادداشت زهرا برکوک رزم
دیروز
چیزی که برام سخت بود، این نبود که پایان داستان چیشد، بلکه این بود که نمیدونستم حق با کیه؟ — راوی یا ناستنکا؟ شاید هم اصلاً لازم نیست دنبال «حق» باشیم. در دنیای واقعی هم، ما داورِ احساسات نیستیم. اما چیزی که برام روشن شد، این بود که حتی اگر عشق کوتاه باشه، بودن با کسی که دوستش داریم، ارزش زیستن داره — هرچند برای چند شب، هرچند بیسرانجام.... این کتاب ردی از خودش توی ذهنم گذاشت که هیچوقت محو نمیشه، درست مثل شبهای روشن سنپترزبورگ... و اما دربارهی کتاب: کتابی کوتاه، اما عمیق؛ پر از غمی لطیف و سکوتهایی که سنگینیشان را تا مدتها روی دل آدم حس میکنی... «شبهای روشن» روایتیست از تنهایی، اشتیاق، و رؤیاهایی که در دل تاریکیهای شب بههم گره میخورند و پیش از طلوع گم میشن. داستایوفسکی با نثری ساده اما شاعرانه، ما را به درون ذهن مردی رویاپرداز میبرد که در خیابانهای شبانهی سنپترزبورگ، ناستنکا را مییابد — یا شاید خودش رو... در کمتر از صد صفحه، داستانی خلق میشود که بسیاری از رمانهای بلند به گرد پای آن نمیرسند. تجربهای از دوست داشتنِ بیپاسخ، و در عین حال، شکرگزاری برای لحظاتی که بود — هرچند ماندگار نشدند...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.