یادداشت
1403/9/2
3.2
4
«بیشک بیتو بارها و بارها خواهم خندید. میدانم اینقدر سربههوا هستی و شاید بزرگوار که حتا یادت نمیآید یک روز قسم خوردم دیگر بیتو نخندم.» شروع کتاب با این جمله کافی است که بخواهی تا آخرش را بخوانی. خوشبخاته یا متاسفانه محمدحسن شهسواری میخ اول را آنقدر محکم کوبیده و در ادامه هم آنقدر با کلمه و حسآمیزیهایش سرگرمت میکند که به چشمت نیاید با داستانی مشوش و بهمریخته طرفی، آنقدر مشوش که حتی داشتن چند راوی هم توجیهش نکند. همین تعدد راویها و تناقضاتشان با هم باعث میشود شخصیتها هم تا انتها گنگ و غریبه برایت باقی بمانند. در حقیقت نویسنده فقدان قصه قوی و مضمون را با «کلمه» پر کرده و انصافا موفق هم بوده. هنوز معتقدم کاش محمدحسن شهسواری همانقدر که معلم خوبیست، نویسنده خوبی هم بود…
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.