یادداشت فاطمه لیالی

        «بی‌شک بی‌تو بارها و بارها خواهم خندید. می‌دانم این‌قدر سربه‌هوا هستی و شاید بزرگوار که حتا یادت نمی‌آید یک روز قسم خوردم دیگر بی‌تو نخندم.» 
شروع کتاب با این جمله کافی است که بخواهی تا آخرش را بخوانی. خوشبخاته یا متاسفانه محمدحسن شهسواری میخ اول را آنقدر محکم کوبیده و در ادامه هم آنقدر با کلمه‌ و حس‌آمیزی‌هایش سرگرمت می‌کند که به چشمت نیاید با داستانی مشوش و بهم‌ریخته طرفی، آنقدر مشوش که حتی داشتن چند راوی هم توجیهش نکند. همین تعدد راوی‌ها و تناقضاتشان با هم باعث می‌شود شخصیت‌ها هم تا انتها گنگ و غریبه برایت باقی بمانند. در حقیقت نویسنده فقدان قصه قوی و مضمون را با «کلمه» پر کرده و انصافا موفق هم بوده.
هنوز معتقدم کاش محمدحسن شهسواری همانقدر که معلم خوبیست، نویسنده خوبی هم بود…
      
623

32

(0/1000)

نظرات

راستش من فکر می‌کنم شهسواری به این گنگ بودن و درهم بودن داستان‌ها و شخصیت‌ها خیلی آگاه بوده و مخصوصا هم این کتاب رو اینطور نوشته. من هرجایی می‌خواستم این کتاب رو به کسی توصیه کنم، بیشتر روی بازی فرمی شهسواری تاکید می‌کردم تا محتوایی که داره.

1

Zoha EBI

Zoha EBI

1403/9/3

ببینید من نظرم اینه که لزوما یک داستان گنگ، ضعیف نیست. گاهی اوقات نویسنده میخواد که شما "بیشتر از قبل" فکر کنید و این خیلی نکته مهمی در خوندن یک کتابه، < جوری که به قلم نویسنده نگاه میکنیم> میتونه کاملا داستان رو برامون عوض کنه.

2