یادداشت •آکانه•
11 ساعت پیش

با دیدن فیلمِ این کتاب قلبم رو دوباره شکستم. من با کتابهای زیادی گریه کردم و در کمال تعجب این کتاب جزوشون نبود! چون درکِ پایان کتاب برام خیلی سخت بود. ویل پسری از خانوادهای پولدار و با ذکاوت و جذاب، قبل از اینکه تصادف کنه و همچین اتفاق تلخی در زندگیش بیوفته تمام لذتهای دنیا چشیده و به کل جهان، جز کره شمالی، سفر کرده.💸 (احتمالا نویسنده میخواسته هشدار بده که زندگی هیچوقت قابل پیشبینی نیست پس تا میتونین همه چیز رو امتحان کنین.) دختری وارد زندگی این مرد میشه، یعنی کلارک.🐝 کسی که تفریحاتش خلاصه میشه به شهر و محل زندگیش و از این کار به اون کار رفتن و درآمد مختصری داشتن. آشنایی این دو نفر منجر به تغییراتی در افکار کلارک میشه، متوجه میشه لیاقتش بیشتر از اینهاست درنتیجه جرئت نه گفتن به پاتریک رو پیدا میکنه...(نظر شما هم این بود که پاتریک اصلا به چیزی که کلارک بود اهمیت نمیداد؟ این دختر باید زودتر باهاش بهم میزد...چجوری هفت سال تحملش کرد؟!) خلاااااصه...از پایان کتاب و از اطلاعات عمومیای که نصیبم کرد متنفرررررم...سوئیس و کلینیک دیگنیتاس...اصلا نمیدونم باید طرف کی رو بگیرم، این که ویل خودخواه بود یا کار درستی کرد...(واقعا میتونیم اسمشو بزاریم کارِ درست؟؟؟) احتمالا نویسنده یه اشتباهی این وسط کرده که من نمیتونم پیداش کنم. فیلمی که از کتاب ساختن بازیگرای خوبی داره ولی...بدجور صرفهجویی شده بود، کتاب بهتره ۱۰۰٪
(0/1000)
م.مهدوی
4 ساعت پیش
0