یادداشت

پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی
        روایتی داستانی از تولد، تحصیلات، ازدواج و مبارزات شهید نواب است، که با شهادتش پایان می‌یابد. کوتاه، خوش‌خوان و جذاب نوشته.

رک‌گویی نواب در همه جا، حتی در خواستگاری نیره‌سادات از پدرش (نواب احتشام رضوی)، برایم جالب بود. همچنین بی‌باکی‌اش، که انگار از کودکی با سرنگ به مغز او تزریق کرده باشند، آنقدر که دسته‌گل استقبال را به صورت رضاشاه قلدر، پرتاب کرده بود.

یک طلبه جوان، این همه «اعتماد به نفس» و «شجاعت» را از کجا یافته بود؟!  از نجف شال و کلاه کرد آمد ایران که با احمد کسروی بحث و مناظره کند! دید مناظره‌ها فایده‌ای نمی‌کند، دست به تپانچه برد برای اجرای حکم ارتداد.

رزم‌آرا را به سفارش جبهه ملی، از سر راهِ ملی شدن صنعت نفت برداشت؛ ولی وقتی دید، مصدق تصمیم اجرای احکام اسلام را ندارد، ضدش شد. مصدق از ترس نواب به شاه پناه برد!

تصورم این است که نواب عزیز صفر و صدی به حکومت‌داری نگاه می‌کرد؛ وگرنه، ملی شدن نفت بدون اسلام بهتر بود یا ملی نشدنش باز هم بدون اسلام!


وقت تیرباران، به دوستانش گفت با صدای بلند اذان بگویید، تا تصور نکنند ترسیده‌ایم. دو دختر کوچک داشت با یک توراهی و همسری که به عالَمی می‌ارزید. طبیعتاً این‌ها برای هر کسی وابستگی می‌آورند، ولی برای نواب نه!
      
1

29

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.