یادداشت •آکانه•

        روزهایی بود که به در و دیوار خیره میشدم و نمیفهمیدم چرا حالم بده...آلن برای من شخصیتی شده بود که تا به درون خودم فرو میرفتم منو مثل خواهرش از افکارم آزاد میکرد...انگار کنارم بود و چهره‌ی خندونش حالم رو عوض میکرد.
من این کتاب رو نخریدم و بجاش با صدای آقای هوتن شکیبا بهش گوش دادم،البته که خلاصه میشه داخل پادکست ولی...من لذت بردم.
به نظرات منفی حق میدم،جلد کتاب باید گویای باطن کتاب باشه ولی هیچ‌کدوم از انتشاراتی ها جلد کتاب رو بامزه درنیاوردن و آدم فکرمیکنه با چه کتاب جدی ای برخورد کرده!
منم قبلش فکرکردم کتاب جدی تری باشه ولی پوستر انیمیشن مغازه خودکشی رو که دیدم فکرم عوض شد، قراره بعدا برم ببینمش که تصوراتم راجب شکل و ظاهر مغازه درست بوده یا نه.
آخرش هم...من که خیلی گریه کردم، بچه ای که تلاش میکنه لبخند بزنه و بقیه رو شاد کنه..فکر کنم اینجا نویسنده میخواست بگه آلن خودش رو یادش رفته بود و تا دید همه چیز عوض شده پس دیگه به من نیازی ندارن(: یه جای کتاب هم گفت که بچه‌ی منتظر مُرد از انتظار زیاد برای درست شدن همه چیز...
از این دید بهش نگاه کرده بودین؟
      
541

24

(0/1000)

نظرات

برای همه  سواله که چرا؟ چرا آلن این کار رو کرد؟ به نظرم این مسئله درباره آدمایی که با آدمای آه و ناله کن و حساس زندگی می کنن صادقه. هیچ وقت در اولویت نیستن، هیچ وقت شنیده نمی شن و حتی نمی تونن خودشون  رو هم  درست ببینن و بشنون. همیشه اون آدم حساس در اولویته. آلن بیچاره با یک مشت افسرده الکی زندگی می کرد که انرژی زندگیش رو گرفته بودن و در نهایت باعث مرگش شدن. من احساس می کنم ژان تولی با دیالوگ های آلن افسردگی حقیقی رو نشون میده. فرسودگی روانی، احساس انزوا و پیام های کوچیکی که میگه ایهاالناس! حال من بده. اما در ظاهر لبخند برای اینکه بقیه نرنجن. 

1