یادداشت سید امیرحسین هاشمی
6 روز پیش
برآمدنِ زودهنگام شهروند؛ آیا خواننده مدیون نویسنده است؟ 0- مغول خاک ایران را به توبره کشید. خندقها از اجساد پر میگشتند. مقاوت یا تسلیم، تفاوتی ندارد، در خون خود غلت خواهید زد. همدستی با مغول نیز راهی به سلامت ندارد؛ مغول به خائنِ وطن نیز رحم نخواهد کرد. در تاریخ جهانگشا ضبط شده است که بازماندهای از بخارا گفته است که مغولان «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». در این وانفساست که سلطان محمدخوارزمشاه از ترس جانِ سلطان به آبسکون گریخت. امروزه تاریخ برای ما واضح نیست که آبسکون دقیق کجاست (برای بحثی تاریخی در آبسکون به مدخل آبسکون در دایره المعارف بزرگ اسلامی رجوع کنید) اما، جایی در حوالی شمال ایران است و بیش از این نیز برای روایت بیضائی لازم نیست. در این روایت، آبسکون که فرارگاه سلطان است، باید در مه غرق باشد، پرآب باشد و دیگر عناصر لازم که باید بار بر جغرافیا برای روایت شود. پس خاک ایران به توبره کشیده شده است و «رعیت» ایران به تیغ آبدیده معدوم. در این آشفته بازار است که سلطانِ معزولِ سودازدۀ ایران، آینده تاریخ را خواهد دید؛ آیندهای که در آن «رعیت»، تبدیل به «شهروند» خواهد شد، شهروندی که آینۀ سلطان خواهد بود در ظلمی که روا داشته است: قیرگر: «مرا آینۀ خود گیر، و دوزخ آینۀ آنچه ساختی!» 1- شهروند چیست و چرا در برههای خاص از تاریخ سربرآورده است؟ از گذارهای مهمی که در عصر مدرن رخ داده است، گذار از «رعیت» به «شهروند» بوده است. اینجای بحث هزاران نکتۀ باریکتر از مو در تاریخ عصر مدرن، تاریخ اندیشه و نظریه سیاسی، تار یخ فلسفه و... هست که محل توجه نیست، اما حداقلی از بحث لازم است که مشخص شود وجه ممیزه این شهروند از رعیتی که بوده است در چیست. رعیت حق کلام ندارد؛ یعنی حق کلام خطرآمیز برای ارکان قدرت را ندارد. قدرت و کلام خطرآمیز را رادیکال فهم نکنید، گلایه از بهداشتِ ضعیف و گیر کردنِ در حداقلِ زندگی نیز در گذشتۀ تاریخ برای قدرتِ حاکم خطرآمیز است. وجه مهمی از شهروندی که در تحلیل «تاریخ سری سلطان در آبسکون» اهمیت دارد نسبتِ شهروند و «افکار عمومی» و حق صحبت است. رعیت حق کلام ندارد، اما سیب تاریخ چرخ خورده است و همان رعیت (که شهروند شده است) میتواند قدرت را مورد خطاب قرار دهند. در گذشته صرفا رعیت مخاطب بوده است؛ مخاطب امر همایون شاه/سلطان/اراباب و هر بنی بشرِ ذیقدرت دیگری. همانطور که ذکرش رفت، هزار نکته در تعریف ما از شهروندی در عصر مدرن، افکار عمومی و مفاهیمِ همسایۀ اینان هست که در مطالعات سیاسی، مطالعات رسانه و... هزاران صفحه مکتوب در باب آن قلمی شده است؛ ما را با جزئیات کار نیست و همین گذار از «مخاطبِ اوامر» به «صدای غیرقابل حذف» اهمیت دارد. 2- روایتِ این فیلمنامه چیست؟ با تصاویری از مردمی که تحت تهاجم هستند فیلم آغاز خواهد شد (برای شناختن موقعیتِ فیلم که در ایرانِ تحتِ حملۀ مغول است). پس از آن سلطانی که در ناز و تنعم شاهانۀ خود غرق است. پس از آن ترس سلطان محمد که به جلال الدین (فرزندنش) از حجومِ مغولی میگوید که همهجا را گرفته است. شاه و اعوان او به جزیرۀ آبسکون فرار میکنند از دست مغول. سلطان محمد خوارزمشاه دستِ از سلطنت میشوید (چه دست شستنی وقتی مغول از ریشه بریدۀ درختِ حکومت را؟) و فرزندِ خود، جلال الدین خوارزمشاه، را سلطان میکند. جلال الدین با همراهانی ترکِ جزیره میکند تا راهی برای خلاصی ایران از دست مغول یافت کند. پس از جزئیات برای ما مهم نیست، فضای جزیره پر از مه و بینور است، سلطان عصبی است، به مرور اون «فره» شاهانهای که داشته است رنگ میبازد، نوکران و چاکران دیگر چاکر صرف نیستند، سلطان از سایۀ خود میترسد، اندک صدایی چهارستونِ سلطان را میلرزاند و همۀ اینها باعث آن میشود که سلطان به جنون برسد. جنونی که در آن توهم میزند که مردمانی تهیدست، بدبخت و مفلوک را میبیند که شاه را خطاب قرار میدهند از ظلمهایی که به آنان روا داشته است؛ آری اینان همان رعیت سلطان اند. همان کسانی که سوهانِ روحِ سلطانِ جنونزده شده اند. تک خطیِ روایت این است: سلطانی که مغول جاه و جلال او را از وی گرفته است، به جنون رسیده است و در این اوان است که برآمدنِ زودهنگامِ «شهروند» راه شاهدیم. شاه توهم میزند که خلق از وی گلایه میکنند، چیزی که برای شاه غریب است. 3- بسیاری از او اشعار و متونی که امروزه آنان «پند اخلاقی» میخوانیم، به صورت واضحی سیاسی اند. برای نمونه همۀ ما این بیت از حکیم نظامی گنجوی را شنیده ایم که: آینه چون نقش تو بنمود راست خود شکن آیینه شکستن خطاست و از این بیت یک پندِ اخلاقی دریافت کرده ایم که اگر کسی نقصی از ما را به ما گوشزد کرد با گوش جان آن پند را بپذیریم نه اینکه پنددهنده را مورد عتاب و خطاب قرار بدهیم. اما اگر نگاهی به کل این شعر در مخزن الاسرار بیاندازیم، تمام تصویری که داریم عوض میشود. این عبارت نه از طرف یک حکیم به فردی عامی است، بلکه خطاب از «فردی راستگو» به «پادشاه ظالم» است. خطاب از پیرمردی است که ظلمِ «پادشاه رعیتشکن» را به روی او آورده است. پادشاه پیرمرد را تهدید میکند اما پیرمرد خطاب به شاه میگوید منی که راستیِ ظلمِ تو را نشانت داده ام را خطاب نکن که من « آینۀ آنچه ساختی» هستم. پادشاه ظالم نیز چیزی جز دوزخ برنمیسازد. جا دارد اینجا به دیوارنگارۀ Ambrogio Lorenzetti به عنوان تمثیلی از حاکم خوب و بد است بپردازم اما به اشارهای از آن گذر میکنم. حال، بهرام بیضائی در «تاریخ سری» آمده است و همین شعر از نظامیِ حکیم را به زبان سینما و بر بستری تاریخی قرار داده است. امیدوارم توانسته باشم اندکی موضعی که دارم را شرح داده باشم. در ادامه تیتروار سرمباحثی جذابِ دیگری که در متن هست را ردیف خواهم کرد. 4- جنون و صداهای غیرقابل حذف: از استعارههایی که میتواند برای افکار عمومی و نسبت آن با حاکم کارساز باشد همین صداهایی است که خاموش نمیشوند؛ حاکمِ دیوانهای که این صداهای لاینقطع نشانگانِ بیماریِ آن اند و درعینِ حال علت آن بیماری. بیماریِ غصر مدرن برای حاکم مردمانی اند که دیگر حقِ خود را فریاد خواهند زد بدون سکوت. صداهایی که دیگر قابل حذف نیستند و خورۀ ذهن خواهند شد. به نظر به جنون رسیدنِ سلطان محمد و گلایههای ممتدِ رعیتهای شهروند (!) از بهترین استعارههایی است که میتواند این شرایط را توضیح دهد. 5- کاربری در گودریدز نوشته بود که بهتر دیده است که بجای اینکه «تاریخ سری» فیلمنامه باشد که فیلم شود، باید نمایشنامه میبود که تیاتر شود! هرچقدر بگم با این دیدگاه مخالم حق مطلب ادا نمیشود. قطعا میتوان به نیکی این چرخش شخصیت یا بهتر بگویم، به جنون رسیدن شخصیت که در «تاریخ سری» هست را در تیاتر بازنمایی کرد، اما ابزارها و قدرت «بیان سینمایی» برای این نحو از چرخش شخصیت بسیار به کمک اثر خواهد آمد؛ مخصوصا اینکه بیضائی سینهفیل بوده است و سینما را خوب بلد است و از همین فیلمنامه نیز میتوان خروجیِ پس از تدوین فیلم که این سلسه از تصاویر را به هم میدوزد را تصور که چیز خوبی از آب در خواهد آمد. به بیان دیگر، تدوینِ درست، سینماتوگرافیِ زبیا، قاببندیِ درست و بازیِ درست جوری میتواند این اثر را ارتقاء دهد که واقعا شاید نتوان این بنمایه و روایت را در تئاتر آنگونه که باید به تصویر درآورد. به نظرم سینما مدیومِ درست برای این روایت و متن است. 6- ساعتها و صفحهها میتونم از همین ترکیبِ «زبانِ بیضائی» بگویم. در این اثر نیز دیالوگهایی داریم که از حیث دیالوگ بودن خوب نگاشته شده اند و در کنار آن ادبیت و آراستگیِ زبانیِ مرسومِ بیضائی را دارد. 7- از موارد جالبی که پس از چند تجربه از بیضائی فهمیده ام، حضور پرسوناژهای «دیگری»، «آن دیگری»، «مرد بلند اندام»، «مردم بیدندان»، «مرد بر زانو» و دیگر اقسام این پرسوناژهایی است که از حیث روایی مهم اند، از حیث نمادپردازی و ارجاع نمادین مهم اند اما هویت و شخصیتِ یکتا ندارند. استفادۀ بیضائی از این رسته از پرسوناژها در «مجلس قربانی سنمار» و همین «تاریخ سری» شباهتهای جالبی دارد. این پرسوناژها قرار است به تغییرِ شخصیت اصلی هیزم باشند. یعنی قرار است یا مانند «مجلس قربانی» زیرِ گوشِ شاه نعمان بخوانند که سنمار را بکشد، یا مثلِ «تاریخ سری» سوهانِ روحِ سلطان محمدِ سودازده باشند و جنونِ او را تکمیل کنند. اگر باز در بیضائی حضور این پرسوناژها را ببینم جالب خواهد شد. 8- نمیتوان از بیضائی گفت و از بازنمایی زن در آثارش نگفت. نمیشود وقتی قرار از خلق و رعیت برای دادخواهیِ خود تبدیل به شهروند میشوند، بیضائی چیزی از زنان بیان نکند. شخصیت زن برخواهد آمد که حقِ خود از سلطان بستاند، حقی که سلطان که مردِ سامانۀ مردسالارانه است نمایندۀ آن است. انقدر حرف داشتم که این مرورچه حکمِ «زیاده عرضی نیست» دارد :) جدی خودم را مدیون بیضائی میدانم. به نظرم خوب است خود را مدیونِ نویسندههایی که دوستشان داریم بدانیم!
(0/1000)
سید امیرحسین هاشمی
6 روز پیش
1