یادداشت پریا رادفر

پریا رادفر

پریا رادفر

5 روز پیش

ما سال‌های
        ما سال‌های زیادی از زندگی‌مان را در کنار پدربزرگم [بابا محمد] و مادربزرگم [مامان اعظم] زندگی کردیم.
 بابا محمد همه‌ی این سال‌ها بازی‌های مختلف جدیدی یادمان می‌دادند که بعضی‌هایشان اصلاً وجود خارجی نداشتند! مثلاً وقتی دیدند آموزش شطرنج واقعی به من و خواهرم نتیجه نمی‌دهد، قانون بازی را عوض کردند و گفتند هرکس همه‌ی مهره‌های طرف مقابل را بزند برنده می‌شود [ما فقط حرکات مهره‌ها را بلدیم 🤟🕸]. [بابا محمد در دو بزنگاهِ آموزش شطرنج و آموزش خطاطی به شکل کامل از بهره‌ی هوشی من و کیمیا قطع امید کردند و از آن‌جا به بعد سطح سرگرمی‌ها کمی پایین‌تر آمد]. بعضی بعد از ظهرها هم تا پارک پیاده‌روی می‌کردیم و گاهی هم فیلم‌های شبکه‌ی مستند را بی‌صدا تماشا می‌کردیم و هرکدام راجع به داستان فیلم برای خودمان حدس‌هایی می‌زدیم [داستان بابا محمد اکثراً به فیلم نزدیک‌تر بود]. ما هیچ‌وقت با هم بازی [بازی را فراموش نکن] نکردیم! دلم هم نمی‌خواهد هیچ‌وقت بازی‌اش کنیم. چون بابا محمد هیچ‌وقت نباید خودش را یادش برود! اما فصل آخر کتاب باعث شد یاد تمام سرگرمی‌هایی که بابا محمد برایمان خلق می‌کرد و تمام آن سال‌های عجیب و غریب زندگی در کنار مامان اعظم و بابا محمد بیافتم.
کتاب خیلی لطیف و دل یک‌جوری کن.
      
179

18

(0/1000)

نظرات

فاطمه قزلی

فاطمه قزلی

5 روز پیش

😍😍😍😍😍😍

1

فاطمه صیدی

فاطمه صیدی

2 روز پیش

وای چقدر عجیب😍 خدا حفظشون کنه

1