یادداشت فرشته سجادی فر

نقره ریس
بسم الله ا
        بسم الله الرحمن الرحیم
این یادداشت رو به سه قسمت تقسیم میکنم، بخش اول خلاصه و پیشنهادم بابت خوندنشه، بخش دوم پ ن های همیشگیم و بخش آخر احساساتی که طی خوندنش بهم دست داد. اگر حوصله تون نمیکشه همون بخش اول رو بخونید حساب کار دستتون میاد که بخونید یا نه. 
ممنون که می خونید.

بخش اول_ خلاصه داستان
داستان حول تصمیم دو تا از دخترای داستان می چرخه ( کشتن شوهراشون) و نجات دادن خودشون از وضعیتیه که توسط همون شوهر ها براشون فراهم شده. تم داستان فانتزی جادویی بود اما خب اون بخش جادویش خیلی کمرنگ بود و شما اصلا نمی فهمیدی این از کجا میاد و به کجا میره، مگه اینکه مثل من به شکل خوره وا بهش فکر کنید. داستان شش راوی داشت، سه راوی اصلی و سه راوی فرعی و خب برای من پسند ترین ها روایت میریِم و میرناتیوس( شخصیت فرعی ) بود.
من به این کتاب چهار ستاره میدم چون ازش لذت بردم، نکه چون بی اشکال و ایراد نبود.
ترجمه خوب  بود اما کلا نویسنده خیلی لفت داده بود همه چی رو و من به زحمت می تونستم روزی پنجاه صفحه بخونم، تهشم به سیم آخر زدم دویست صفحه باقی مونده رو تو یه روز خوندم.
آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟ اگر ادم کم حوصله ای هستید نه.
اگر دنبال یه عاشقانه تند و تیز هستید نه.
اگر دنبال یه فانتزی قوی هستید نه.

بخش دوم _پی نوشت ها
پ ن 1: تا 190 صفحه اول همه چی برام ملال آور بود، همش میگفت خب ، حالا که چی؟ میخوای چه کنی؟ جون بکن دیگه
پ ن 2: دیالوگ و ما ادراک ماالدیالوگ. راوی اول شخص بود و شخصیت ها به خودشون زحمت نمی دادن خیلی حرف بزنن، یعنی من سر چهارتا دیالوگی که رد و بدل میشد سجده شکر گذاشتم
پ ن3: تا وقتی اقایون وارد داستان نشدن واقعا همه چی به شکل دلسرد کننده ای پیش می رفت اما خب بعدش اونا اومدن و بانوان محترم داستان یه تکونی خوردن.
پ ن 4: من از شخصیت میریِم از همون اول داستان مشکل داشتم اونم چون نزول خور بود. اما خب کاملا منطقی بود تمام کارا و فکراش. حتی خودخواهی و جاه طلبیش به نظرم معقول اومد و آخرشم که گل کاشت بانو.
پ ن5: اگه از من می شنوید و دوست دارید این کتاب رو بخونید همون نسخه الکترونیک رو تهیه کنید، من به شخصه پول نمیدم برای خرید نسخه چاپیش ( با وجود اینکه ممکنه بازم برگردم و یه تیکه هایش رو بخونم)
پ ن6: این کتاب به صبر و حوصله نیاز داره تا بهتون نشون بده چرا باید بخونیدش. 
پ ن7: توی نظراتی که دیشب راجعش خوندم خیلیا ناراضی بودن  و این صحبت ها. خب بله، شما با این توقع بخونید کتاب رو که فانتزی محشریه و ال و بل می خوره توی ذوق تون. خودم فقط اسمش رو شنیده بودم و هیچ دید خاصی بهش نداشتم، از سر خستگی هم رفتم سراغش و دیدم بله من چهار پنج روزه درگیرشم.
پ ن 8: شما همه مدل شخصیتی توی این کتاب می بینید و از این نظر اصلا حوصلتون سر نمی ره.

بخش سوم_ احساسات شخصیم نسبت به این کتاب-

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداوندا، این دختر( نویسنده) چه کرد با من. انگار دقیقا میدونست چی باعث تحریک احساساتم میشد. یه داستان فانتزی با عاشقانه اروم و کم. خدایاااااا من برای همچین چیزی آدم میکشم .* اشک شوق ریختن

بزارید براتون بگم چی شد و اینا چیکار کردن( توی یکی از گزارش پییشرفت هام توضیح دادم که چی شده و اینا، یه کلیتی اینجا میگم اما اگه میخواید دقیق تر بدونید چی شده اونجا رو چک کنید)
خب ما سه تا دختر داریم، میریِم ، نزول خور یهودی. واندا دختر یه کشاورز دائم الخمره . ایرینا تنها دختر یه کنت از زنی که فکر میکرد قدرت جادویی داره. 
خب تک به تک بگم براتون اینا چه جور شخصیتی داشتن، اول از همه میریم که داستان با اون شروع شد اصلا.
میریم دختر یه نزول خوره، اما باباش اونقدری ادم کم رویی که به جای پولدار کردنشون کاری کرد به زمین گرم بخورن و میریم روزی که حس کرد قراره مادرش بمیره رفت و شروع کرد به جای پدرش بدهی هاشون رو طلب کردن و معلوم شد از باباش با عرضه تره و شبیه پدربزرگ مادریشه( اون یه نزول خور معروف و محترم بود. الحق هم مرد محترم و عاقلی بود )
زندگی میریم دستخوش تغیرات اساسی میشه اما غمی که پدر و مادرش توی سینه تحمل میکردن رو نمی تونست ندید بگیره. اونا میدیدن دختر کوچولوشون تبدیل به یه زنه سرد شده که رحمی توی کارش نیست، اما خب میریم راضی بود. این تنها راهی بود که از گرسنگی نمی مردن. طبیعتا میریم نه فقط به دلیل نزول خور بودن که به واسطه یهودی بودنش اصلا کاراکتر محبوبی نبود و خب اصلا اهمیتی به این مسئله نمی داد. حقیقتا تمرکزش روی هدفاش رو خیلییی دوست داشتم.
یه روز میریم حین دعوا با مادرش میگه من دختریم که تونستم نقره رو تبدیل به طلا بکنم و اونی که نباید می شنید شنید( هیهیهیهی)
خب بیاید یکم اون بخش فانتزی رو براتون باز کنم تا متوجه بشید اوضاع از چه قراره. توی دنیایی نقره ریس جادو وجود داره، اما نگاه های متفاوتی بهش هست.مثلا از دید واندا سواد نوشتن و اعداد جادو بود که از میریم یاد گرفت اما از نظر مردم دیگه جادو چیزی بود که استاریک ها اون رو داشتن. حالا استاریک ها کیان؟
الف های زمستون. یه جاده ی نقره ای توی داستان داشتیم که صاحبش لرد استاریک( شاهشون) بود و هر کسی که به اون جاده پا بزاره یا به نحوی به محدوده اونها وارد بشه رو بدون رحم سلاخی میکرد. خب لرد استاریک عاشق طلاست و وقتی شنید یه دختر فانی میتونه نقره رو به طلا تبدیل کنه اومد سراغش .
افسانه ای ( این داستان توی روسیه اتفاق افتاده) وجود داشت راجع به دختر اسیابون که میتونست کاه رو به طلا تبدیل کنه و داستان میریم و شاه استاریک از اونجا میاد. شاه به میریم سه بار فرصت داد تا توانیش رو ثابت کنه و در اخر تاج و خودش رو به میریم داد( هر چند هیچ کدومشون این ازدواج رو نمی خواستن و من کلی حرص خوردم از دستشون)
هر سه بار که میریم نقره ها رو به طلا تبدیل میکرد ( با اون نقره ها یه انگشتر،گردنبند و تاج ساختن) کنت اونها رو می خرید و به عنوان جهیزیه به دخترش داد و تونست به همین وسیله دخترش رو تزارینا کنه
      
96

24

(0/1000)

نظرات

ادامه اش اینجاست: خب تزار جادوگر بود و ایرینا این رو می دونست، طبیعتا خبر داشت ازدواجش با یه جادوگر سرانجام خوبی نداره و به نظر می رسید راهی برای خلاصیش نیست اما خب این وسط یه نکته مهم وجود داشت. ایرینا از طرف مادری خون استاریک ها رو توی رگ هاش داشت ، وقتی نقره های استاریکی رو می پوشید از طریق آیینه ها می تونست سرزمین استاریک رو ببینه و حتی وارد اونجا بشه. پس وقتی تزار شب اول به سراغش رفت اون فرار کرد به سرزمین استاریک ها( تزار نمی دونست کجا رفته)اونجا بود که ایرینا متوجه شد شوهرش با یه دیو پیمان بسته و ایرینا چون خون استاریکی داشت می تونست عطش اون دیو رو برای مدتی رفع کنه. خب وقتی اینو فهمید مصمم شد خودش رو نجات بده.
از اون طرف هم میریم توی سرزمین استاریک ها ملکه شده بود و دعواهاش با شاه استاریک هر روز بالاتر می گرفت، زد و بین این لج و لجبازیا میریم ایرینا رو پیدا کرد( فرار کرده بود) و وقتی باهم درد و دل میکنن تصمیم میگیرن شوهراشون رو بکشن( تصمیم کبرا)
خب یه واندا هم بود، اون بنده خدا از زندگی فقط  یه خونه و خانواده درست حسابی میخواست در راه کمک به تزاریناا و میریم به هر چی خواست رسید
1

2

خب من تا اخرای داستان طرفدار پروپاقرص این نقشه بودم حتی سناریو های پیشنهادیمم لیست کردم اما خب ظاهرا نویسنده چیزی توی استینش قایم کرده بود و وقتی فاشش کرد خیلی جا خوردم .
یکی از شخصیتای خیلی دوست داشتنی این کتاب میرناتیوس یا همون تزار بود. این بنده خدا رو مادرشم نخواسته بود، حتی قبل از دنیا اومدنش معامله شده بود و هیچ وقت اختیار زندگیش دستش نبود. وقتای که از زاویه اون داستان روایت میشد من اینقدر غصه میخوردم براش که حد نداره. کلا میرناتیوس چیز زیادیم نمیخواست و وقتی حتی زنشم از دستش فرار کرد به کل ناامید شد.
شاه استاریک ها فوق العاده مغرور بود. غرورش در طول کتاب( تا اون صحنه مد نظرم) خیلی رو مخ بود و خیلی بدم اومد که اینقدر پول پرسته اما بعدش فهمیدم چرا اینطوریه این مرد. و دفاع جانانه ای که از مردمش کرد باعث شد دید احترام امیزی بهش پیدا کنم، همونطور که اون بعد از کلی اشتباه فهمید میریم چیزی فراتر از تصورشه و احترام زیادی بهش گذاشت. 

3

خب با توجه به بخش اول یادداشتت باید بگم که ریشه‌کن هم دقیقا همینطوری بود 🫤😅
3

1

هومممم،فکر کنم من خوشم اومده از سبک و سیاق نوشتنش🥸😂هرچند اذیتم کرد ولی خب
پس نقره ریسم نخونید ،چون فکر‌نکنم فرق خاصی با ریشه کن داشته باشه 

2

آره دیگه دقیق با مرورت به این نتیجه رسیدیم که نخونیم 😂
@FereshtehSAJJADIFAR 

2

خوشحالم😂
@szm_books 

2

Aurora

1403/3/21

خوندن یادداشت های فرشته از خوندن خود کتاب به مراتب سرگرم کننده تره
1

1

حیح حیح حیح😂😂😂 

1