یادداشت منصوره مصطفی زاده
1402/5/28
این کتاب اصلا برای کودک نوشته نشده. داستان، درباره پسری ست که پدر و مادرش به شدت به او بیتوجه هستند. یک غول به خانه آنها میآید، ولی هر چه پسر به آنها درباره غول میگوید، بهش میگویند: حالا نه بچه! دست آخر غول بچه را میخورد!!! (یا ابالفضل!) اما حتی اینجا هم وحشتناکترین جای قصه نیست! (پس دیگه چی؟!) اینجایش وحشتناک است که غول توی تخت پسر میخوابد و مامان هم شب برایش لیوان شیرش را میبرد و حتی متوجه نمیشود به جای پسرش یک غول روی تخت خوابیده!!!! (پایان سلامت روان کودک و آغاز دوره درمان ترومای کودکی!!!!)
(0/1000)
نظرات
1402/11/25
ده یازده سالم که بود ، مجله همشری بچه ها میخوندم، این داستان باعث شد یاد یکی از قصه های اون بیفتم. داستان از این قرار بود که دخترکی میخواد نقاشیش رو به پدر و مادرش نشون بده ولی اون ها بهش میگن باشه بعدا دخترم ، و دختر حس میکنه کم کم داره نامرئی میشه و باز هم هرچی میخواد به پدر و مادرش بگه اونا فرصت ندارن ، در نهایت دختر کاملا نامرئی میشه و پدر و مادرش متوجه میشن ، سکانس آخر به این شکله که پدر و مادر دور میز نشستن و به کتلت های ماسیده نگاه میکنند و با ناراحتی از دخترشون میخوان که برگرده و دختر کم کم با هر قربون صدقه مامان و بابا مرئی میشه. حیف که همشهری بچه ها هم مثل مجلات دیگه درش تخته شد.
0
مرضیه امانی
1402/5/28
0