یادداشت فرشته سجادی فر
1403/2/29
4.2
78
بسم الله الرحمن الرحیم یادداشت شامل دو بخش است، پی نوشت و نظرات شخصیم. پ ن1: داستان روایت جذاب و پر کششی داره. پ ن2: ترجمه معرکه بود، ذهن و چشمم جلا پیدا کرد و احتمال زیاد یه دور دیگه به همین خاطر بخونمش.( خدا خانم بیدختی نژاد رو برای ما نگه داره) پ ن3: زاویه دید داستان اول شخص بود، با وجود گویا بودن تفکرات شخصیت اصلی بازم نمیشه حق رو بهش داد( من که اصلا ندادم) و همه چی یک طرفه روایت شده. ایا این ضعف داستانه؟ خیر. پ ن4:من پنج امتیاز میدم چون به خوبی درگیر داستان شدم و تونست احساساتم رو بر بیانگیزد( سوال اینکه با کدوم کتاب احساساتم برانگیخته نشده) پ ن5: ایا توصیه میکنم بخونید؟ در عالی بودن چیزی که خوندم شکی ندارم، منتهی به سلیقه شما بستگی داره پس تنها توصیه ام اینکه صبح تون رو باهاش شروع نکنید. پ ن6: سوای داستان اصلی، فاصله سنی 24 ساله بین زن و مرد داستان به شدت ناراحتم کرد و نمی تونستم بدون این فکر که یه رابطه ی غیر اخلاقیه بهش نگاه کنم. نظرات شخصی در مواجه با اثار داستایفسکی(یوفسکی) همیشه این احساس رو داشتم که آیا مثل بقیه باید تحسینش کنم؟ یعنی کف بزنم براش در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریزم؟ خب نه. یعنی از وقتی سنم بیشتر شد نه. ( من جنایات و مکافات ،ابله ، برادران کارامازوف، همزاد و شب های روشن رو در نوجوونی خوندم) اون وقتا خیلی احساساتی تر می شدم و سرم داغ میشد از نبوغ داستا. نکه الان نشه، نه. چند سالی هست که در عین دوست داشتنش ، بیمار بودنش رو هم لحاظ می کنم. بهرحال چنین نوشته های از یه مغز سالم بیرون نیومدن دیگه. خب بپردازیم به نازنین که ناراحتم کرد اول صبحی. تقریبا همه چی داستان رو بود، چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت.( خط بعدی داستان رو لو نمیده، اما اگه حساسید نخونید) مردی در عزای زنش مشغول یک نشخوار ذهنیه تا به خودش ثابت کنه توی مرگ زنش مقصر نبوده. می بینید؟ توی یه خط به ملال اور ترین شکل ممکن خلاصه اش کردم، قطعا جذاب به نظر نمیاد اما چی شد که ناراحت شدم بابتش؟ خب این همه آدم می میرن ، نازنینم یکی مثل بقیه دیگه. روای داستان( شوهره) مردی چهل ساله است، منزوی و عجیب و غریبه. مبتلا به بیماری هیپوکندریا(خود بیمارانگاری) است و برای حضاری که وجود خارجی ندارند توضیح میده که اون نه تنها در مرگ زن محبوبش( زنش 16 سال سن داشت) مقصر نبوده که بسیار مرد بلند طبعی بوده که خانم خانما رو به خونه اش راه داده. ( در مقدمه ذکر شده که این نوع روایت شخصیت اصلی به بیماریش ربط داره کما اینکه من فکر میکنم هر کدوم از ما بارها این کار رو انجام دادیم ، چون بالاخره یکی از راهای مرتب شدن ذهنه دیگه( همون کاری که شخصیت داشت انجامش میداد) حالا اینکه بیماری خطاب شده بابت عادت این فرد به این کار بوده.) مرد در اوایل داستان از موضع بالا به دختر نگاه می کرد، مثل یه شکارچی از دور تمام حرکات و زندگی دختر رو زیر نظر داشت، به اقرار خودش اول براش یکی مثل بقیه بود اما بعد فهمید که متفاوته. اینطور بگم ،به نظر من شخصیت اصلی دنبال کسی می گشت به مراتب از خودش ضعیف تر تا بتونه با خرد کردن اون از جهات مختلف به حقارت خودش ( که خود شخصیت توضیح میده چرا احساس حقارت میکرده) فائق بیاد اما دست روی شخص اشتباهی گذاشت. نازنین( من نفهمیدم اسم دختره چی بود ، چون بخشش رو صوتی گوش دادم شاید توجهی نکردم بهش اما نصف دیگه رو که خودم خوندم ندیدم اسمی ازش بیاره ) دختر شانزده ساله ایه که برای فرار از ازدواج با مردی پنجا و چند ساله که بچه های قد و نیم قدش فاصله سنی زیادی باهاش نداشتن به پیشنهاد ازدواج مرد داستان ما بله میگه. به توصیف مرد، نازنین زیبا بود، خوش قد و بالا با چشمان ابی درشت. شاید بگید مردک بلهوس چشمش به قشنگی دختره بود، خب پر بیراه هم نیست. منتهی شخصیت دختره و افکارش به مراتب از مرد داستان قوی تر بودن. هر چند من فکر میکنم بیشتر شور نوجوونی بوده و دخترک سنی نداشت که بفهمه داره چیکار میکنه. در طول داستان شاهد میل افسار گسیخته ی مرد برای خرد کردن دخترک بودیم، بارها گفت که از این کار لذت می بره و حتی به خودش حق میداد این کار رو بکنه. اما دختر هم با روش خاص خودش اون رو از پا در اورد و مجبورش کرد مثل یه بچه کوچولو به پاش بیوفته و گریه کنه( الله وکیلی مردی خیلی رقت انگیز شده بود) برام سوال بود مرد چرا انکار میکرد عاشق دختره شده؟ خجالت میکشید؟ خب بایدم خجالت می کشید، دختره جای بچه نداشتش بود اما اون برای ارضای اون حس برتری و بزرگیش باهاش ازدواج کرد.
(0/1000)
1403/2/30
1