یادداشت مرضیه اعتمادی

                بسم الله


اسمش رخساره بود. آن موقع همین قدر می فهمیدم که خیلی پیر است. الان حدس می زنم که آن سال ها پنجاه و چند ساله بوده. من شش هفت سال داشتم. رخساره ماهی یک بار می آمد خانه ی ما. صبح زود می آمد. زود که می گویم مثلا هشت، نه صبح. همیشه جمعه ها. 
رخساره شیرینی پز بود.  یک مدل شیرینی بلد بود فقط؛ رشته برشته. کارتن رشته برشته را می گذاشت دم در آشپزخانه. یک استکان چایی می خورد، پولش را می گرفت و می رفت. رشته برشته ها را اول می انداختیم توی روغن داغ تا پف کنند و بعد می زدیم توی شکر و می خوردیم. صدای خرد شدن رشته ها زیر دندان هایمان یک آوای جادویی داشت. طعم رشته برشته ها هم. 

نمی دانم رخساره مرد یا مریض شد یا چی. من ده دوازده ساله بودم که دیگر جمعه ها پیدایش نشد. هیچ جمعه ای. ما یکی دوبار از قنادی لشکری رشته برشته خریدیم ولی بی فایده بود. جادوی رخساره لای رشته ها تنیده نشده بود. 

هر بار که از نشر اطراف کتابی می خوانم، یاد رشته برشته های رخساره می افتم. یک طعم جادویی گم شده می خزد توی سرم، سینه ام، قلبم. کم پیش می آید نشر اطراف کتابی بزند که طعم رشته برشته های قنادی لشکری را داشته باشد. خیلی کم پیش می آید. 

و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد، یکی از رشته برشته های رخساره بود. از آن ها که حسابی  پف کرده و بعد در پودر قند و هل مکه ای غلتیده.. 

همیشه می ترسم اطراف هم مثل رخساره یک روزی بی خبر  جادویش را بردارد و برود. 


        
(0/1000)

نظرات

چقدر دلپذیر بود. :) نصفه‌شبی کاش آدم این یادداشتای خوشمزه‌ی برشته رو نخونه ولی.
1
😁😍 
زیبا نوشتید👌😍
1
🥰ممنون 
درود؛ زیبا بود و مرا به باغ رویاهای کودکی و پختن نان شیرمال محلی توی تنور گِلی مان، در جمع زنده یادان مادرم و زنان همسایه برد. روحشان شاد و یادشان گرامی! سپاس بابت این سفر رویایی و یادداشت جالبتان! 
2
زنده باشید، لطف دارید
خدا رحمت کنه مادر بزرگوارتون رو 
سپاس گزارم. خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. 🌺🌸🙏