یادداشت سیده زینب موسوی
1403/1/19

این کتاب ترکیب عجیبی داره که فکر نمیکنم جای دیگه دیده باشید، برای من که کاملا جدید بود! یه داستان فانتزی عرفانی در بحبوحهٔ انقلاب ایران... 🔅🔅🔅🔅🔅 کتاب با یه صحنهٔ عجیب و فوق فانتزی شروع میشه و قشنگ ذهن خواننده رو درگیر میکنه. بعد از این صحنهٔ حماسی، وارد ماجراهای عادی یه سری پسر نوجوون میشیم. و باز اینجا یه نکتهٔ جالب و خاص وجود داره که من جای دیگه ندیده بودم، زاویهٔ روایت، اول شخص جمعه، یعنی ما! شما با وقایع از دید «ما» مواجه میشید، مثل یه کل واحد که از اجزای مختلفی، یعنی همون پسرهای نوجوون، تشکیل شده. این بچهها در جریان اتفاقاتی سر از مدرسهٔ شبانه درمیارن، مدرسهای برای طی طریقت و یاد گرفتن چیزی بیش از حساب و هندسه و دستور زبان... جایی که هیچ شباهتی به مدارس عادی نداره و سر و کار محصلش با دیوها، موشهای آدمخوار و سیمرغهای افسانهایه... 🔅🔅🔅🔅🔅 نویسنده روی موضوع جالبی دست گذاشته و طرح داستانی خوبی براش ریخته. ضربآهنگ کتاب مناسبه و بارها پیش میاد که نمکش شما رو بخندونه. ولی همونطور که گفتم کتاب یه فضای کاملا عرفانی داره و به نظرم پر از نماده، نمادهایی که من بزرگسال هم از بعضیاش سر در نمیآوردم... اینجا با یه سری مفهومِ، به نظرم، غامض عرفانی طرفیم که باعث میشد قیافهم تو بخش مهمی از کتاب شبیه علامت سوال باشه 😅 با این وجود، به نظرم داستان داشت خوب پیش میرفت تا اینکه نویسنده تصمیم گرفت تو بخش پایانی کتاب همه چیز رو کن فیکون کنه :) فکر میکنم اگه اشکالات این بخش پایانی رو در نظر نگیریم، کتاب از لحاظ داستانی واقعا قوی بود. با این حال، من یه سری اشکال محتوایی بهش دارم که چون داستان رو لو میده پایینتر و بعد از اخطار لو دادن در موردشون توضیح دادم. به خاطر این اشکالات و همون موضوع مفاهیم و نمادهای غامض عرفانی، من این کتاب رو چندان مناسب نوجوان نمیدونم، مگر اینکه یه گروه بحث خوبی همراهیش کنه. 🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ اخطار لو دادن! ⚠️ تو این کتاب ما پنج شخصیت نوجوون داریم، فؤاد، سهیل، غلام، عزیز و ارسطو. هر کدوم از اینا به نظرم نماد یه گروهی بودن و نویسنده یه سری حرفا رو خیلی واضح با این شخصیتها داشت مطرح میکرد... عزیز انگار نمایندهٔ خشکهمقدسها بود. خب، درست، این افراد وجود دارن و کسی مثل امام خمینی هم خیلی ازشون شاکی بوده، ولی تو این کتاب طوری بود که تقریبا غیر از مورد عزیز ما اشارهای به اخلاق و شرعیات نمیدیدیم و اینم خیلی منفی نشون داده شده بود. آخرش هم که عزیز به انکار این بحثها رسید (عرفان و این داستانا)، احتمالا باز به نمایندگی از اون قشر مذهبی که میگن این حرفهای فلسفی و عرفانی کفره. ارسطو هم گویا نمایندهٔ عقل و علمگرایی و این چیزا بود. اینجا هم باز نویسنده خیلی تلاش کرده بود که نشون بده انتخابهای ارسطو کلا اشتباه هستن و اصلا با حساب عقل نمیشه این چیزا رو سنجید. اینم باز با توجه به سنت عرفانی قابل درکه، همون پای چوبین استدلالیان! آخرش، ارسطو هم میره به مدرسهٔ «علوم تجربی و آزمایشگاهی» تا به «دروازههای علم و فناوری» برسه و نویسنده این رو طوری نوشته که انگار چیز منفی و بدیه، تهشم البته میخواد مهاجرت کنه به یه کشور دیگه. اینا هم همه میتونه درست باشه، مشکل اونجاست که مثل عزیز، این آدم «تنها» نمایندهٔ این قشر تو کتاب بوده و اونم اینطوری پکونده شده! نویسنده حتی این رو هم مسخره میکنه که بعضیها فکر میکنن با «عناوین دینی» میشه درس و کلاسهای این مدرسه رو حلال و طیب کرد (عقیدهٔ عزیز)، که به نظرم طعنهای به رویکرد تهذیب و تکمیل در قبال علوم غربی بود. و غلام... من واقعا ذهنم تو اون بازیها درگیر بود که بالاخره درستش چیه. اونوقت درستش این بود که تو هیچ انتخابی نکنی؟! تسلیم خدا بودن و سپردن نتیجه به خدا خیلی فرق داره با منفعل بودن و هیچ انتخابی نکردن، حداقل به نظرم اینطوری نشون داده بود. انتخاب نکردن غلام تو اون بازی از این جهت نبود که بگه نه! من انتخاب رو به خدا میسپرم! بلکه صرفا در برابر همچین انتخاب بزرگی کم آورده بود... الان این اینقددددر بهتر از بقیهست؟! همچین چیزی فضیلته؟! یا اینکه بگیم من به اندازهٔ خودم کار میکنم ولی میدونم در واقع تنها اثربخش خداست و نتیجهٔ کارها رو اون مشخص میکنه نه من ناتوان؟ الان تو این رو میخوای به نوجوونا بگی؟ اونم در قالب یه سری شعر عرفانی که جدا منم ازشون درست سر در نمیارم؟ و تازه بماند که این بازی شبانه، برعکس بقیهٔ بازیها، اصلا نمود بیرونی نداشت. یعنی این سوال باقی موند که اصلا چرا غلام شد پسر خفن گروه؟ چرا اون شد فرد اول مورد اعتماد استاد و تهش تنها عاقبت به خیر گروه؟ اصلا کلا چرا باید یه مشت بچهٔ جغله که چند شب چند تا امتحان رو از سر گذروندن و تازه تو اونا شکست خوردن یهو چنین مقامی پیدا کنن که به دیدار شیر خدا، سلطان اعظم، مشرف بشن؟ که بعدش بخوان اینطوری با مخ بخورن زمین؟ نویسنده از اول خیلی خوب داشت این دو تا خط داستانی شبانه و روزانه رو پیش میبرد. ولی یهو تو چند صفحهٔ آخر به سرش زد غلام رو بکنه مقرب درگاه و بقیه سر حسودی به غلام دست به کاری بزنن که نباید... و واقعا نمیشد بهشون حق داد؟ تو یه مشت بچهٔ نوجوون رو دور خودت جمع کردی و بدون هیچ دلیل واضح و مشخصی یکیشون رو بردی بالا، بعد انتظار داری همه مثل عارفان بالله با این موضوع برخورد کنن؟ و وقتی به رسم هر پسر نوجوونی سعی میکنن خودشون رو اثبات کنن قضیه رو طوری جمع میکنی و نشون میدی که گویا همه منحرف شدن و دیگه امیدی بهشون نیست؟ کلا کتاب پایان ناامیدکننده و حالخرابکنی داره، چیزی از گروهی که اینقدر از اول کتاب روش مانور داده میشد باقی نمونده، گل سرسبد گروه، آقا غلام، که معلوم نیست چه بلایی سرش اومده و بقیه هم یه جوری از مسیر منحرف شدن (در مورد پایان عزیز و ارسطو بالاتر توضیح دادم). انقلابم که گویا به سرانجام نرسیده و چیزی هم اگر شده، تهش به قهقرا رفته...
(0/1000)
نظرات
1403/1/20
چند هفته پیش کتاب رو تموم کردم و هی میخوام یه مطلبی درموردش بنویسم ولی فرصتش پیش نمیاد! با خیلی از نکات شما موافقم.
2
1403/7/25
منم از اونجایی که کار غلام درست اعلام شد، موندم که چی شد تا آخر کتاب که یهو همه چی چرخید. اصلا چی شد اینا یهویی تصمیم گرفتند علیه استاد و غلام بشورند. فقط به خاطر غلام یک همچین حرکت بزرگی بزنند؟ تازه من اولش ذهنم به مجاهدین رفت😂 در کل آخرش رو زود و نپخته جمع کرد. حتی اگر میخواست اینجوری تموم بشه یک ۲۰، ۳۰ صفحه ای باید اضافه میکرد.
1
1403/8/30
مرورت رو خوندم. تقریبا موافقم. ولی همین ایدهی خلاقانهاش و فضای خیلی متفاوتش باعث شد که این قدر کتاب رو دوست داشته باشم با اینکه بعضی جاها منم گیج می زدم!!
1
1
1403/8/30
ببین دیدی که منم بهش ۳ دادم نه کمتر. منتها واقعا پایانبندی کل کتاب رو برام آورد پایین، چون این چیزایی که گفتم برای خودم خیلی مهمه...
0
سیده زینب موسوی
1403/1/20
3