یادداشت
1403/2/6
4.1
100
تابستان 1400 برای من که جهتِ یک زیارت چندروزه، باید سالها در خانه ی خدا پاچهخاری میکردم؛ یک رویاییِ تمام ناشدنی بود. چهل روزِ طرح ولایت را مشهد بودم و با وجود التقاط لهجه ای و زبانی -چرا که دانشجو از همه جای ممالک اسلامی ریخته بودند توی دوره-؛ خودم را مشهدی میپنداشتم. هنوز بیست و چهار ساعت از برگشتنم از مشهد به خانه نگذشته بود که اربعین رفتیم عراق و هر آنچه امام و امامزاده آنجا بود هم -به لحاظ زیارت- درو کردم. همین ها دلیل کافی و وافی به ورِ بوالهوس ذهنم -که حالا اندکی معنوی شده بود- میداد که: "آخ چه شود یک مدینه ای هم برویم معصومین آنجا را زیارت کنیم و بزند عد همان موقع که ما مکه-مدینه ایم امام زمان ظهور کند؛ آنوقت تیک زیارت همه ی ائمه توی تودولیستمان را میزنیم و اصلا تو بگو سعادتی از این بالاتر؟" نه که یک چندرغاز حقوقی هم فرهنگیان میداد ( و میدهد)؛ حس میکردم دیگر دستم رفته توی جیب خودم و یکجوری شاید متمول حساب میشوم که باید بروم حجم را به جا بیاورم. تازه یک استاد فقه هم داریم که من حس میکنم روح بانو مجتهده امین گاهی تویش حلول میکند. جناب استاده مستطابه از آنهایی بوده که برای راهنمایی زوار رفته حج و هی هروقت حرف حج میشود میگوید: دعا کنید توی جوانی قسمتتان بشود. سر همین هرچندوقت یکبار جستجو میکنم «حج دانشجویی» و هر بار با سایت به روز نشده و قدیمی «ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان» به بنبست میخورم. راستش را بخواهید تازه همین چند روز پیش فهمیدم که قدِ اوضاع اقتصادی ام عمرا به حج عمره هم نمیرسد؛ چه رسد به حج واجب. تازه همه ی اینها را اگر بگذارم کنارِ اینکه باید چندسال صبر کنم تا نوبتم شود؛ با یک حساب سر انگشتی برای من حج واجب رفتن تا آخر عمرم، احتمال ناممکنی میزند. (از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی زورم میآورد که نمیتوانم بروم؛ فحش و فضاحت است که به عربستان سعودی میبندم و همه ی تقصیرها را حواله اش میکنم -که کم بیراه هم نمیگویم البته- و بعد هم یک دعای ظهور میچسبانم تنگ فحش هایی که با ارفاق میشود اسمشان را تبری گذاشت؛ تا بلکه امام زمان بیاید و ما مفت و مجانی سیل شویم سمت مکه.) سرتان را دردنیاورم. حالا شما در نظر بگیر "خال سیاه عربی" را بدهی به یک همچین آدمی که اینقدر مریضگونه خواهان حج است (و نه لزوما به قصد خلوص و به جا آوردن واجب، شاید چون فقط "دلش" میخواهد؛ وگرنه من که خودم میدانم چقدر رابطه ام با خدا شکرآب است). من روایت را، و روایت حج را، و روایت حج از حامد عسکری را خیلی دوست دارم. روایتِ من بود انگار، با این تفاوت که من آن جسارت و پررویی حامد عسکری را ندارم (شما نگاه به قمپز درکردنم نکنید) و همین ها هم خودش موجبات حسادتم به این مرد را خیلی زیاد فراهم میکرد. برای من که قلمم یکجورِ بی هویتِ نامعلومِ همه جایی و هیچجاییست؛ ترکیب های امروزی و جدید حامد عسکری دلنشین است. اما این برای پدرم که یک زمانی کتابخوان قهاری بوده و دادم که کتاب را بخواند، این ترکیبات نامأنوس میزد؛ البته او هم ارتباط خاص خودش را با کتاب برقرار کرد. و به جز این نقد البته، به نظر من حامد عسکری وقتی بحث ائمه و تعریف و توصیفشان را وسط میآورد؛ خیلی انگار بی مقدمه سراغشان میرود و مستقیم گویی اش بیشتر شبیه یک واعظ و سخنرانِ احساساتی است تا یک نویسنده ای که بخواهد با کلامش طنازی کند. البته این نظر من است و در اندیشه ی آبدوغخیاریِ حقیر (که شاید حاصل نفاق، ترس، راضی نگه داشتن همه و امثال اینهاست) نظر "همه" بر نظر خودم اولویت دارد و درست تر است، و اصلا مرا چه به این غلط ها که بخواهم نظر بدهم و نقد بنویسم؟ ولی خب از آن جهت که "لاتی دندهعقب ندارد"؛ حرفمان را زده ایم و از همین تریبون اعلام میکنیم که تبعاتش (نظرات شما) را هم میپذیریم. پ.ن۱: ببخشید یادداشتم خیلی پرت است و پایان باز؛ گویی پرنده ای که به هر جایی یک نوکی زده... و باز ببخشید که طولانی است... پ.ن۲: خیلی ناخودآگاه انگار استاد جوان داشت توی مغزم با آن لحن خاص خودش یادداشتم را دیکته میکرد. "یک جوری" ها و "انگار" و "خیلی انگار"های زیادِ توی متنم حاصل تاثیرات ایشان است. پ.ن۳: و من الله توفیق(:
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.