یادداشت فاطمه خوران🇮🇷🇵🇸
1403/6/3
شروع جالبی داشت ولی روندش در کل کند بود، هر چند رفته رفته بهتر شد ولی گاهی اوقات هم کسل کننده میشد. با اینحال داستان به قدری به مسائل جالب و مختلفی پرداخته بود که باعث میشد نتونم از کتاب کنده شم و دلم میخواست مدام بخونم و جلو برم. تا اینکه نویسنده از ص حدودا ۷۰۰ به بعد هیجان خیلی شدیدی وارد کرد که بخاطرش نمیتونستم رو پاهام بند شم و بعد هم داستان طوری جلو رفت و تموم شد که اصلا انتظارش رو نداشتم و خوشم اومد. در کل باید بگم روند رو نپسندیدم چون تقریبا تا آخر کند بود و یهو تسمه تایم پاره کرد. بنظر من روندی خوبه که متعادل باشه و فراز و فرودها و نقاط عطفش تو داستان پخش شده باشه نه اینکه شبیه محتکرا کلی تو انبار نگه داره وقتی ملت سر شدن بریزه بیرون با وجود اینکه از روند داستان خوشم نیومد ولی از دنیاسازی، جزئیات و اتفاقات مختلفش خوشم میومد و برام خیلی جذاب بودن با شخصیت ها هم ارتباط خوبی برقرار کردم و میتونستم درکشون کنم مسئله دیگه ای که میخوام بگم در مورد قدرت قلم سندرسون تو انتقال هیجانات و احساساته متاسفانه سندرسون تو انتقال حس اندوه افتضاح بود طوری که بجای اندوه و سوگواری بی حسی رو تجربه کردم. بنظرم سندرسون برای این مسئله باید زمینه سازی بیشتری میکرد ولی از اونور تو انتقال هیجان ترس عالی بود. مثل سگ از لرد فرمانروا و مفتش هاش میترسیدم و این ترس تا آخرش حفظ شد ترجمه و ویراستاری هم برخلاف دو کتاب دیگه ای که از آذرباد خوندم راضی کننده بود خدا رو شکر🤲
(0/1000)
نظرات
1403/6/27
این عکس بیشتر روز رو تو داستان نشون میده خورشید قرمز و خاکستری که بی وقفه از آسمون میباره و ساختمون های دوده گرفته البته به این تاریکی هم نیست شبا هم همه جا رو مه میگیره و دلیل اسمش هم همون مهه بیشتر نشون میده مردمش چقدر بدبختن تا اینکه ترسناک باشه @roshana.
1
1403/6/27
0