یادداشت معصومه توکلی
1402/1/30
داستانی تصویری و بسیار لطیف مناسب کودکان شش سال به بالا. سه روایت موازی که در نهایت به هم می رسند و هر یک گره آن دیگری را می گشاید. دو ساعت مانده به تحویلِ سال و اردلان در آرایشگاه منتظر است تا نوبتش بشود و برود زیر دست آرایشگر ولی آرایشگاه حسابی شلوغ است. دو ساعت مانده به تحویلِ سال و آتوسا که رفته لباس نویش را از خیاط بگیرد، پشت در خانه ی او مانده. برق ها رفته و خیاط که گوشش سنگین است صدای در زدنِ آتوسا را نمی شنود و در را برایش باز نمی کند. دو ساعت مانده به تحویلِ سال و مریم و علی سر چهارراه گل هایشان را نفروخته اند. اردلان و آتوسا و مریم و علی نگرانند. چه طور ممکن است مشکل این بچه ها حل شود تا به موقع به سفره ی هفت سینِ خانواده برسند؟ دم #فرهاد_حسن_زاده گرم! دم #غزاله_بیگدلو هم گرم! داستان روان و پرکشش پیش می رود و همه جایش به همه جایش می آید. محل وقوع قصه همین تهرانِ خودمان است. با المان های آشنای شهری و ساختمان های شناس. توی صورت شخصیت ها نگرانی و خوشحالی به جا و به روشنی قابل تشخیص است. و رنگ ها به درستی استفاده شده اند. یک جور سیاه و سفید که آن قدرها هم سرد نیست. چون گُله به گُله رنگ های گرم به آن اضافه شده اند تا بعضی جاهای تصویر را بیشتر و بهتر ببینیم. سبک چیدمان تصاویر و متن هم جالب توجه است. تداعی کننده ی کمیک استریپ است امّا دقیقاً همان نیست. به نظرم دو صفحه ی پایانی اوج تصویرگری کتاب است. نور آخرین غروبِ سال که مایل بر خانه های محلّه ی منتظر سالِ نو افتاده. و چتری با پروانه های سفید کنار کفش صاحبان مهربانش...
(0/1000)
1402/5/14
0