یادداشت آروشا دهقان

                به این وسیله تمساح رو به مقام بدترین کتابی که از داستایوفسکی خواندم نائل می کنم. 
اول از همه این که ایده ی داستان خیلی کودکانه بود؛ مردی با همسر و دوستش به دیدن تمساح میره. توسط تمساح خورده میشه اما در شکم تمساح به زندگیش ادامه میده.
خب تا همین جا هم مشخصه که اگر داستایوفسکی این کتاب رو ننوشته بود احتمالا هرگز خوانده نمیشد اما با چشم پوشی از نام نویسنده،این اثر ایرادات عجیبی داره. اول از همه این که پیامش خیلی واضحه و روئه. انگار داری کلید اسرار میخونی. همه میدونن اقتصاد و سیاست خیلی مهمه. ما هم می دونیم که آدم ها حتی به سخت ترین شرایط عادت میکنند و برای سود بیشتر برنامه می چینند ولی آخه از تو شکم تمساح بیانیه سیاسی-اقتصادی میدی؟ 
مشکل بعدی اینه که همه چیز خیلی تنده. ظرف یک یا دو روز همسر فرد خورده شده چنان رفتاری از خودش نشون میده و چنان برنامه ریزی هایی میکنه که انگار پنجاه ساله شوهرش مرده. (که تازه در این مورد نمرده)
راوی که در واقع دوست این جناب خورده شده ست، وقتی می بینه تمساح در حال بلعیدن رفیقشه چنان خونسردانه به تشریح اوضاع در و دیوار می پردازه و جیغ و فریادهای همسر دوستش رو نقد می کنه که انگار آدم ها هر روز توسط تمساح خورده میشن و این خیلی عادیه. 
یه سری ایرادات دیگه هم هست که اگر بخوام بهشون بپردازم مجبورم کل داستان رو براتون تعریف کنم پس هیچی.

در کل این که قرار نیست چون داستایوفسکیه همیشه خوب بنویسه.  این یکی جدا حالم رو گرفت.
        
(0/1000)

نظرات

خب خداروشکر یه نفر رو پیدا کردم که الکی به به و چهچه نکرده