یادداشت سعید بیگی
1404/3/7
زبان روایت بسیار شیرین، خواندنی و جالب است و نثر کتاب هم خوب و خوشخوان است. داستان کتاب؛ با شرح جستجوی مواد، با دستخالی و بیچارگی و تحقیرشدن نویسنده ـ خسرو باباخانی ـ که قهرمان داستان هم هست، در روز تولد پنجاه سالگیش آغاز میشود... . از همان روزهای آغازین حضور در بهخوان؛ در بهمنماه سال 1401، در بارۀ این کتاب خیلی تعریف و توصیفهای جالبی شنیده بودم. همان روزها تصمیم گرفتم بخوانمش، اما نمیدانم چرا قسمت نمیشد. بالاخره توانستم بخوانم و باید بگویم، با درد و لذت خواندمش. اول از حجم بزرگ و غیرقابلِ وصفِ درد و رنج و عذاب و آزار و اذیتی که نویسنده ـ آقای خسرو باباخانی ـ کشیده بودند، تمام وجودم درد گرفت و اذیت شدم. در عین حال؛ از اینکه عاقبتشان به این خوبی، ختم به خیر شد که توانست چهل نفر از بیماران گرفتار اعتیاد را با تلاش و خواست خودشان، از مهلکه برهاند و به خانوادۀ آنان، یک زندگی خوب و شاد و بدون اعتیاد را هدیه دهد؛ لذت بردم و به ایشان آفرین گفتم و برایشان دعا کردم. من هم چون بسیاری از افراد، در بین بستگان و دوستان دور و نزدیک، کسانی را میشناسم که گرفتار این بلایخانمانسوز و دردبیدرمان شدهاند و هم خود رنج میکشند و هم خانواده؛ یعنی همسر، فرزندان، پدر، مادر، برادران و خواهرانشان ناراحت و افسردهدل شدهاند. همۀ ما به عادات نامناسب و ناپسند، در گفتار و رفتار خویش مبتلاییم و چه بسا خواستهایم، از آنها دست برداریم و خود را نجات دهیم؛ اما هنوز نتوانستهایم. به راستی؛ رهایی از این عادات کاری سخت، توانگیر و طاقتفرسا است و بدون مقایسه، میتوانیم تا حدودی حال این بیماران و گرفتاران را درک کنیم. حال در این زمینه بیفزایید، جرماِنگاری اعتیاد و مجرمشمردن فرد معتاد و دردسرهایی را که این موجود ضعیف و کمکلازم، در آن شرایط به ناچار تحمل میکند. برخورد نامناسب اعضای خانواده، بستگان، دوستان و آشنایان، عموم مردم، نهادهای انتظامی و بعضی ماموران آنان و برخی پزشکان، که باید کمک و مددکار این معتادان میبودند؛ دردها و زخمهایی را بر دل و تمام وجود این عزیزان زده است که تا ابد در یاد خواهند داشت. از آقای خسرو باباخانی، بایت نوشتن این کتاب ارزشمند و فوقالعاده، سپاسگزارم و برای ایشان و سایر آزادشدگان از این بند و تمام جامعۀ گرفتاران اعتیاد، آرزوی بهترینها را دارم. * متن پشت جلد کتاب: «... دکتر با صدایی که به شدت غریبه و دور بود و به زحمت از لابهلای صدای بارش آرام باران شنیده میشد، پرسید: «عذر میخواهم، از کجا خرجت را درمیآوردی؟» ابراهیم نگاه به من کرد، با آن چشمهای دریایی. صورتش خیس بود و آبچکان. نمیدانم از باران یا اشک. گفت: «استاد بگویم؟» گفتم: «خواهش میکنم. قربونت برم.» گفت: «چشم. من موزیسین هم هستم. هفت سال درس موسیقی گرفتم وقتی بچه بودم. یک ویولن کهنۀ دربوداغان تهیه کرده بودم و هر وقت نشئه بودم، برای پول جمع کردن میزدم. ماجرای من اینجوری بود، صبح خیلی زود توی خلوتی شهر و خیابان، زیر پل ویولن میزدم، بعد وقتی کمکم سر و کلۀ مردم پیدا میشد میرفتم بالا توی پاگرد پل با ویولن آهنگی میزدم تا رهگذرها پولی بدهند.» دکتر با تعجب به ابراهیم و من نگاه کرد و گفت: «هم زیر پل ویولن میزدی و هم روی پل؟» لبخند تلخی زدم و گفتم: «هرویینیها به موادزدنشان میگویند ویولن زدن. یک جور بازی زبانی است، حتی خودشان هم دوست ندارند اسم کاری که میکنند را به زبان بیاورند.» ماهطاووس بانو خواست فضا را عوض کند، پرسید: «پسرم چه آهنگی میزدی؟»...»
(0/1000)
نظرات
1404/3/7
درود و خداقوت بله حق با شماست. آه از این کتاب! ... خیلی عالی با نثری روان و خوشخوان و البته دردناک که به سختی میتوانستی پیش بروی. مانا باشید. 💐🙏
0
3 روز پیش
به قول امام علی ع که فرموده اند: عادت بد دشمنی ست که با قدرت بر صاحبش حکومت می کند. من با تمام وجود معنی این جمله رو حس می کنم حتی عادت های خوب هم به نوعی به ما حکومت می کنند با اینکه شاید دشمن ما نباشند.به هر صورت هر کاری با آگاهی انجام بشه بهتره تا عادت.
1
1
سعید بیگی
3 روز پیش
1