یادداشت ꫀꪶꪖ
1403/4/4
4.4
144
یکی از دلایل من برای توصیه به رمان خوندن اینه که میتونیم از طریق اون آدم ها و احساساتشونو بهتر و راحت تر درک کنیم و خب اگه میشه با تنها ۳۰۰ صفحه بسیار دلنشین به همچین هدفی برسیم و روابط انسانیمون رو به دور از قضاوت ها و پیشداوری ها و برپایه درک متقابل پیش ببریم، چرا از خودمون و اطرافیانمون دریغ کنیم؟ کتاب قصر آبی کتابیه که با شیرینی هرچه تمامتر داستان و مشکلات پیشروی دختری به نام ولنسی رو روایت میکنه. مشکلاتی که هرچند ممکنه بخش اعظمشون خودساخته بهنظر برسن اما به عنوان کسی که با شرایط مشابهی بزرگ شده میتونم بگم رهایی از بندهایی که جامعه و اطرافیان دور انسان پیچیدن خیلی سختتر از چیزیه که بشه تصور کرد و نیاز به چیزی داره که دست سرنوشت اون رو جلوی ولنسی قرار داد و این جرقه براش زده شد. و بعد اون اتفاق بزرگ، اطرافیانش و همچنین ما به تدریج شخصیت حقیقی ولنسی رو میبینیم. دختری که روح طبیعت دراون دمیده شده بیپروا و در عین حال بهشدت لطیفه و کتابای جان فاستررو میخونه:)(مورد آخری خیلی مهمه) و ادامه داستان...که برخلاف میل شخصیم قرار نیست اسپویلش کنم. و در آخر خوشحالم نهایتا ولنسی به ارزش حقیقی خودش پی برد و اونطور که باید باهاش رفتار شد مثل طرز رفتاری که جان فاستر برای گل های جنگلی توصیه کرده بود(: «مایه تاسف است که گل های جنگلی را جمع کنیم. آنها نیمی از افسون خود را به دور از سوسوی نور سبز طبیعت از دست میدهند. برای لذت برون از گل های جنگلی، باید آنها را تا زیستگاههای دورافتادهشان دنبال کنیم، با تماشایشان به وجد آییم و بعد در حالی که دائم به پشت سر خود نگاه میاندازیم، آنها ر ترک کنیم و تنها یاد عطر و ملاحت افسونگر آنها را با خود ببریم.»
(0/1000)
1403/4/4
1