یادداشت فهیمه

فهیمه

فهیمه

1404/5/14

        «اگر قرار باشد همه این کتاب را بخوانند زادوولد در نژاد بشر عملاً متوقف می‌شود و خب خیلی حیف است.»
به هفته‌ی هشتم بارداری که رسیدم بزرگ‌ترین سوالم این بود که چرا کسی از سختی‌های غیرقابل تحمل بارداری نگفته است؛ مادران اطرافم معمولاً از سختی زایمان می‌گفتند، نه بارداری، و زنان بارداری هم که در روایت‌ها و جستارها دیده بودم بیشتر روز با شکوفه‌ی توی دلشان صحبت می‌کردند و قربان صدقه‌اش می‌رفتند. من اما تهوع شدید امانم را بریده بود: روزی سه بار برمی‌گرداندم و عادی‌ترین چیزها مثل شستن دست‌هایم با مایع دستشویی، مسواک زدن و یا خوردن یک لیوان آب برایم دست‌نیافتنی شده بود. بعدتر حالت تهوع جای خود را به خستگی و سنگینی داد. اوضاع تغییر کرد اما آسان نشد.
 
زایمان هم از آنچه فکر می‌کردم سخت‌تر بود: پسرم شش هفته زودتر از موعد به دنیا آمد و قرار گرفتنش در حالت خلفی باعث شد زایمان دردناک و پرآسیبی را تجربه کنم. بستری شدن یک هفته‌ای‌اش در NICU هم باقی‌مانده‌ی رمقم را گرفت. کوچک و ظریف بود، با سرنگ شیر می‌خورد، رفلاکس داشت و بعدتر کولیک هم گرفت و تمام این‌ها باعث شد دوران نوزادی به سختی بگذرد. به همین دلیل روایت ریچل کاسک را با تمام وجودم درک می‌کنم وقتی از هرج‌ومرج شب‌ها و سرگشتگی روزها می‌گوید.

مادری کردن ما، مادرهای آخرالزمان، با نسل‌های قبلی فرق دارد. ما از خانواده‌ی گسترده محرومیم، همسایه‌ها را نمی‌شناسیم و دوستان‌مان آن سر شهر زندگی می‌کنند. از گذشته تبعید شده‌ایم؛ قبلاً طعم زندگی دیگری را چشیده‌ایم، اما حالا تمام روز با نوزادمان تنهاییم. با کانتکت نپ، تامی تایم، سنسوری، BLW، مونته‌سوری، کارگاه مادر و کودک، توصیه‌های متناقض فرزندپروری و خیلی چیزهای دیگر احاطه شده‌ایم و انگار همه کار را اشتباه انجام می‌دهیم. ما دلمان پر می‌کشد برای یک شب خواب بی‌وقفه، چندساعت سکوت و خلوت و سر زدن به خودِ گذشته‌مان. اما اگر لب به شکایت باز کنیم متهم می‌شویم به ناشکری، خودخواهی و فمنیست بودن (در حالی که نیستیم). به همین خاطر است که روایت‌های واقعی از بارداری و بچه‌داری انقدر نایابند. ارزش کتاب ریچل کاسک هم همینجاست: رک و بی‌پرده از مادری کردن نوشته و بهایش را هم با ریویوهای منفی‌ای پرداخته که در ضمیمه آورده شده‌اند. 

من فکر نمی‌کنم همه‌ی مادرها با این کتاب همذات پنداری کنند: هستند کسانی که دست‌تنها نبوده‌اند و کمک داشته‌اند، نوزاد و نوپای آسانی داشته‌اند و یا مادری انقدر در نظرشان مقدس است که از خواندن برخی جملات کتاب عصبانی می‌شوند. اما اگر مثل من بچه‌دار شدن هویت قبلی‌تان را از بین برده، اگر بارداری و زایمان و نوزاد سختی داشته‌اید و بعد هم طعم اضطراب جدایی شدید را چشیده‌اید، کتاب را همدلانه خواهید یافت.
      
336

25

(0/1000)

نظرات

عالی. چقدر هم رو می‌فهمیم. بارداری سخت، بچه زود به دنیا اومده و هر روز آرزوی مرگ از خستگی و بدن لمس. سال اول بچه اول چند سال گذشت. خودم رو براش کشتم با کارگاه مادر و کودک و روزی دو بار بیرون بردن و BLW ولی اصلا از خودم راضی نبودم. کمک هم داشتم خیلی ولی روزهایی که کسی نبود حس غرق شدن داشتم. مدام بغض شدید. وقتی تنها بودیم هزار بار ساعت رو نگاه می‌کردم و البته تمام سعی‌ام رو که به پسرم خوش بگذره. تمی‌فهمیدم یعنی چی که می‌گن یه لبخندش همه‌ی خستگی‌ام رو در می‌بره.  بده که اینها رو می‌گم؟ چرا بد؟ من از نظر خودم آدم مدرنی نیستم ولی تجربه سختی داشتم. اصلا ازدواج کردم که بچه داشته باشم ولی واقعیت خیلی داغون‌کننده بود.
جالبه که بچه دوم تقریبا همه این حس‌ها رو نابود کرد.  تنها چیزی که تا ابد عوض نمی‌شه اینه که هیچ وقت به قبل برنمی‌گردم.ولی الان دیگه مهم نیست. دارم کم کم حرف اون دیگران رو هم می‌فهمم....
ما در جنگ هر روزه هستیم و رشد هر روزه. به خودتون افتخار کنید.
1

1

فهیمه

فهیمه

1404/5/14

من هم عاشق بچه‌ها بودم و دوست داشتم چهار تا بچه داشته باشم، اما تجربه‌ی اولی به قدری سخت بود که پشیمون شدم.  

1

فهیمه

فهیمه

1404/5/14

دقیقا، سال اول چندسال می‌گذره... بدتر هم اینکه می‌گن بعد از چهار ماهگی آسون میشه، بعد از شش ماهگی آسون میشه، بعد از نه ماهگی آسون میشه... ولی از نظر من هر روز سخت‌تر میشه. انتظار برای آسون‌تر شدن شرایط و برگشتن یه خود قبلی کشنده‌ست. 
1

1

خیلی می‌فهمم. واقعا کشنده‌است. باید باور کنیم چیزی به قبل برنمی‌گرده  ولی ما با چنگ و دندون ادامه می‌دیم.  احتمالا بعد از چهار سالگی یه کم بهتر می‌شه. هر کمکی خواستید من در خدمتم. حتی اگر خواستید برای کسی غر بزنید.  

1

از اینجا استفاده کنم و معرفی کنم 
کانال درباره ی ما رو در تلگرام سرچ کنید و از اونجا کانال درباره ی بچه ها  که پین هست رو جوین بشید. رنج مادری رو با یاد دادن کاهش میده...

1

کتاب رو نخوندم ولی یادداشت تون رو عمیقأ میفهمم!
من مادر تنهایی بودم که توی شهر غریب زندگی می‌کردم. همسرم کار و درس رو توام جلو می‌برد و اکثرا خونه نبود. توی بارداری تا ۶ماهگی از نماز صبح تا نزدیک غروب آفتاب مرتب تهوع داشتم. در حدی که ۶کیلو لاغر شدم توی بارداری. بچه یکماه زود دنیا اومد و تجربه کولیک و رفلاکس و... رو هم داشتم. وقتی از شیر گرفتمش بلافاصله دوباره باردار شدم. پنج ماهه باردار بودم و یه پسر دوسال و نیمه داشتم که همسر کرونا گرفت و ما توی خونه قرنطینه شدیم. دخترم ۳۴هفته دنیا اومد و مشکل تنفسی داشت. تا دوماهگی هم زردی داشت و من تا مدت ها دنبال جبران کمبودهای جسمی اش بودم. توی این مدت تقریبا دوسال یکبار پروژه گشتن دنبال خونه و اسباب کشی هم داشتم. همینطور تغییر شغلی همسر که مشکلات مالی رو با خودش داشت..و..و..و..
گاهی با خودم فکر میکنم چرا کسی از این جنبه های مادری و همسری برام نگفته بود؟ چرا آماده نبودم؟ اونم منی که نه به ازدواج علاقه داشتم نه از بچه خوشم میومد...
فقط به این فکر میکنم که شاید جز با این همه رنج نمیشد که بزرگ بشم...
من هیییچ اون محبوبه قبل نیستم...
2

2

فهیمه

فهیمه

1404/5/15

عزیزم 😢 کلا مادری کردن بدون کمک و همسر همراه سخته، نوزاد نارس هم همه‌چیز رو سخت‌تر می‌کنه...
من هم هیچ تصوری از سختی‌های بارداری و مادری نداشتم. گاهی فکر می‌کنم اگر می‌دونستم شاید بهتر با شرایط کنار می‌اومدم.  

1

شاید هم این سختی ها از جنس شنیدن کی بود مانند دیدنه!
یعنی گفته هم بشه، تا آدم توش قرار نگیره درکش نمی‌کنه 
ولی الان خودم که برمی‌گردم و پشت سرم رو نگاه میکنم، حس نمیکنم سختی و بدبختی کشیدم. حس میکنم یه مرحله ای رو گذروندم و بزرگ شدم. پوست انداختم انگار، رشد کردم...
الان هم زندگی سختی های خودش رو داره،
و امیدوارم یه روزی برسه که وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم همین لبخندی روی لبم باشه که الان موقع یادآوری بارداری و نوزاد داری روی لبم میاد.
شاید یه دلیل نگفتن بزرگترها به ما هم همین باشه، گذروندن و الان دیگه این ها به نظرشون سختی نیست....
@Fahime 

2