یادداشت ‌ سید امیرحسین هاشمی

خیابان گاندی، ساعت پنج عصر
        هنوز آرام‌ نشده‌ام؛ می‌نویسم به امید اندکی تسلا.

«علیه قضاوت»
در سال75 در خیابانِ گاندی، سمیه و شاهرخ، خواهر و برادرِ کوچکِ سمیه را به قتل رساندند. همین یک خطی، تمام شرح و بسطِ این کتاب را توضیح می‌دهد. کتاب با شرحِ جزئیات محل جرم، دادگاه‌ها و مصاحبه‌های سمیه سعی می‌کند تصویری ملموس و پرجزئیات را به خواننده ارائه دهد. موفق است. در ضمنِ شرحِ ماوقع، نویسنده با توصیف شرایط و دگردیسی‌های جامعۀ آن دوره ایران(بخوان تهران) سعی می‌کند اتمسفرِ جهانِ وقوعِ این رخداد را تصویر کند. خوب بود، بجا و باورپذیر؛ بجز صفحاتِ آخر که علی‌رغم جذابیت، ناکوک و مصنوعی شد در نگاه من. توضیح می‌دهم چرا. کلا با مدل‌های مطالعۀ خرد و بسیار کیفی در جامعه‌شناسی که به دنبالِ آن تعمیم‌های کلان و ساختاری بیان می‌شود زاویه دارم. البته بسیار ایده‌مند و مفید می‌دانم اینگونه مطالعات را اما در توضیح‌دهندگیِ ایشان، و هم اندازه‌ی ادعاهای خود-بودن این‌گونه مطالعات شک دارم. برای نمونه‌ی خوب از این مطالعات نک «امر روزمره در جامعۀ پساانقلابی» از عباس کاظمی نشرِ فرهنگِ جاوید. داستان دارد این  کتاب برایم. در هول‌ و وَلای کنکور و استرسِ ممتد این ماراتنِ ظالم، تو حیاتِ دبیرستان چند فصل/نوشته از این کتاب را با دوستانِ جان خواندیم. فصل مربوط به شلوار جین و «کنکور» رو. تجربۀ ناب و جالبی بود. «از کنکور» و «علیه کنکور» خواندیم نه «برای کنکور»! چرا فهمیدم، لمس کردم، حس کردم و ادراک کردم که بسیاری از قضاوت‌های ارزشی و شخصی پسندیده نیست؟ صفحاتِ 136تا141 این کتاب را ببینید. قاضیِ ذهنِ مردم، بدونِ فرصتِ دفاع و اعادۀ حیثیت، حکم صادر می‌کرد. شاید از ترس بود. انگار جامعه هول‌برش داشته بود؛ ولی باز خورد تو صورتم اینگونه قضاوت‌ها. «رنج‌نامۀ» پدرِ سمیه خیلی تامل‌برانگیز بود. تاثربرانگیز هم بود. بغض کردم و بغضم ترکید سر این نامۀ عجز. عجیب بود و دردآلود. راست بود، نمی‌دانم. از کجا باید در این مورد قضاوت کنم؟ دردآور که بود. آخه ببین «در ماهِ رمضانِ سال گذشته به دلیل بحران روحی و جسمی‌ای که داشت و با آنکه پزشک معالج، وی را از گرفتن روزه منع کرده بود نیمی از ماه مبارک آن سال را روزه گرفت. مدتی گوشت و مرغ نمی‌خورد، چرا که "کشتن" را برای سیر کردنِ شکم خود"غلط می‌انگاشت".» سر این بخش از رنج‌نامه، قلبم فسرده شد. تجربۀ غریبی بود. شاید «درد کشیده»، «آوانگارد» و «نترس»ص91. هنوزِ التیام نیافته‌ام از خیانتِ نقلِ روایتِ آن دو راویِ نامعتبر. قبلش بگویم که، پرونده‌های جنایی را خواندن وجوهِ تاریکِ انسان را جلوی چشم می‌آورد. اما نباید درگیریِ درونی و شخصی با روایت، همراه خواندن شود. انسان است کِیسِ این پرونده‌ها، و وقتی این واقعیت را همواره به صورتِ برهنه و عیان در تک تک اجزای رخدادِ جنایی ببینی، تمامِ روایت سوهان روح می‌شود برایت. شاید سوهان صیقل بدهد چیزهایی را، اما این یکی قلب است، بافتی زیستی و حساس. این انسان بودنِ کِیس‌ها در این پرونده‌ها جزو معدود واقعیت‌های غیرقابل انکار است؛ واقعی، عینی و ترسناک. انسان بودن. تقریبا هیچگاه نشده بودبا روایت‌های جنایی خارجی‌ای که می‌خوانم/می‌شنوم اینگونه همذات‌پنداری کنم. اتمسفرِ آشنای جامعۀ این کتاب و قرابتِ جهانیِ من با شخصیت‌های این روایت کاری کرد که من و متن نه تنها همگام با هم پیش برویم، بلکه گاهی برایم سخت بود فراغت و جداانگاری خودم از متن، گویی همسان شده بودم با «او». همچنان خشمگینم؛ نوشتن تسکینم داد، اما خشمگینم. شاید تسکین لزوما نباید خشم را خاموش کند. باید رامَش کند. در دست باشد و بماند. افسار پاره نکند. حالم بد بود. به هزار و یک لطایف‌الحیل دخیل بستم جواب نداد. راه‌رفتم، آب نوشیدم، نفس عمیق کشیدم و... اما فائقه نکرد. اضطراب داشتم، وِلوِله! تا اینکه «أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ». 4صفحه از کلامش. تسکین یافتم و خشگین ماندم. به نظرم حسی واقعی است. شاید خدا قرار نیست سرکوب کند. جالب است. نمی‌دانم. زیر فشار بودم تا خیانت دیدم. از نویسنده‌ای که باورش کرده بودم. آن چندِ خرده‌روایتِ بی‌اعتبار، روحِ افسرده‌ام را متلاشی کرد. بهتر است بگویم شکاند؛ تکه تکه. روانم را بهم ریخت.أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ. حقیقت؟ نمی‌دانم می‌توان بهش رسید یا نه؛ اما امیدوارم در این فقره حقیقت از این به تلخی نزدیک‌تر نباشد. مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ گویی، شاید؛ نمی‌دانم. پدر، مادر، فرزند و خانواده، فکر می‌کردم پیچیده و درهم‌تنیده باشد اما نه اینگونه. موجودِ عجیبی است انسان؛ دست‌نیافتی، زیبا، دوست‌داشتی، قاتل، وحشی، موردِ احترام، پراشتباه، قابلِ توبیخ و انسان. این آخری از بقیه عجیب‌تر است. خشمگینم اما قضاوت نمی‌کنم، نبشِ قبر نمی‌کنم و هیچ‌کس را بدون حضورِ خودِ او  و وکیلِ مدافع به دادگاهِ قضاوت نمی‌برم. حق دارم قضاوت کنم؟ باید فرض کنم اصلا این حق را ندارم، اما شاید در جایی باید. اگر بایدی در کار بود باید قبل از ابلاغِ حکم، تنها، شنونده باشم و گوش فرا دهم و پس از تشریحِ حکمم، سر به زیر و مغموم. آخر ببین، انسانی را با تمامِ وجوهش منحصر کرده‌ام در حکمِ خود. گویی ناگزیر بودم از این‌کار. پس نباید حکم خود را جار بزنم، صرفا باید با غم، همراهِ قضاوت خود باشم. شادی از قضاوت؟ من آدمش نیستم.
نوشتن باعثِ تسلی است؟ شاید. احتمال دارد صرفا ذهنم را مرتب کند. قبول دارید متن بالا منظم است؟
      
8

47

(0/1000)

نظرات

.

1402/5/9

من این کتاب رو نخوندم  شاهرخ و سمیه رو به خوبی یادمه اون موقع کم سن بود ولی  اون اتفاق رو به خوبی یادمه ،،،‌،(((انسان موجودی است عجیب قاتل ، وحشی ،عاشق ، غیر قابل پیش بینی ) ))
1

0

درود؛ چه گویم که ناگفتنم بهتر است! مانا، نویسا، تندرست و شاد باشید. و سپاس!
1

0

مرسی از شما. 

0

👌👌

0

من هم از اون دوتا روایت که واقعا هیچ سند و دلیلی نداشت خیلی کلافه شدم تا چند وقت بعد تمام شدن کتاب حرص می‌خوردم که چرا اینا رو گفت بی سند و مدرک
1

0