بریدههای کتاب Zahra Zahra 3 روز پیش اقیانوسی در ذهن کلر وندرپول 4.0 24 صفحۀ 86 این ذات گُم شدن بود؛ این که آزاد هستی همهجا بروی، اما واقعاً نمیدانی همهجا کجاست. 0 8 Zahra 5 روز پیش قصر آبی لوسی مود مونتگمری 4.4 240 صفحۀ 168 عشق! این تسخیر جسم و روح و ذهن عجب گزنده، عذابآور و بیاندازه شیرین بود! مانند جرقهٔ آبی درخشانی که در مرکز الماسهای نشکن یافت میشود، در قلبش چیزی ظریف، دور از دسترس و ملکوتی جا داشت. هیچ رؤیایی به گرد پایش نمیرسید. او دیگر تنها نبود. او به جمع گستردهٔ خواهرانش تعلق داشت؛ تمام زنانی که زمانی در این دنیا عاشق شده بودند. 0 1 Zahra 5 روز پیش قصر آبی لوسی مود مونتگمری 4.4 240 صفحۀ 7 لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است. 0 1 Zahra 1404/5/26 و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود فردریک بکمن 4.1 93 صفحۀ 27 تقریباً همهٔ آدم بزرگا پر از حسرت خداحافظیهایی هستن که آرزو میکنن کاش میتونستن برگردن و بهتر اداش کنن. 1 18 Zahra 1404/5/26 شهر گربه ها هاروکی موراکامی 3.4 24 صفحۀ 162 فکر کردن به جزئیات چیزها پس از آنکه دیگر کار از کار گذشته است یکی دیگر از مرضهای مزمن من بود. 0 70 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 231 یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی روزهایی که پشتسر گذاشتهای بیشتر از روزهای جلوِ رویت است، و نمیفهمی چطور اینقدر زود گذشت. 0 13 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 148 بعد، از خستگی خوابش میبرد، بدون اینکه خوابی ببیند، چون نمیداند باید آرزوهای چه کسی را در خواب ببیند. 0 2 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 144 بعضی وقتها راحتترین کار این است که آدم فقط زندگی کند، بدون اینکه خودش را بشناسد، بدون اینکه بداند به کجا میرود، همین بس که میداند کجاست. 0 3 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 140 پسرک زیرلبی میگوید: «تو نباید تنها باشی. حیفه یکی مثل تو، که اینقدر موهاش قشنگه، تنها بمونه.» 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 133 هر زندگی مشترکی بدیهای خودش را دارد، چون همهٔ آدمها نقطهضعفهای خودشان را دارند. اگر با آدم دیگری زندگی میکنی، باید یاد بگیری که با این نقطهضعفها کنار بیایی. اگر نقطهضعفها را شبیه یک مبل سنگین در خانه فرض بکنی، یاد میگیری موقع تمیزکاری اطرافش را تمیز بکنی و به خودش کاری نداشته باشی. البته گرد و غبار بدون اینکه جلوِ چشم باشند زیر مبل جمع میشوند، اما آدم رفتهرفته یاد میگیرد که آن را نادیده بگیرد تا اینکه به چشم مهمانها هم نیاید. بالاخره، یک روز یک نفر بدون اینکه شما حرفی زده باشید آن مبل سنگین را جابهجا میکند و همهچیز برملا میشود. گرد و خاک و لکهها. خراشِ روی کف پارکت و همهچیز مشخص میشود. اما دیگر خیلی دیر شده است. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 83 آدمهایی که مجبور نیستند گند و کثافتها را تمیز کنند راحتتر میتوانند خوشبین باشند. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 49 بریتماری میداند که بعضی آدمها آرزویشان است که به سفر بروند و تجربههای جدیدی کسب کنند، اما بریتماری آرزو میکند که در خانه بماند؛ جایی که هیچ چیزش تغییر نمیکند. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 48 میگویند آدمها در سفر عوض میشوند، برای همین بریتماری همیشه از سفر نفرت داشت. دلش نمیخواهد عوض بشود. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 45 شاید داخل گلدانها فقط خاک باشد، اما زیر همین خاک گلها به انتظار بهار نشستهاند. زمستان به آدمهایی که گلدانها را آب میدهند یاد میدهد که امید داشته باشند و به این باور برسند که هر چیزی که به ظاهر پوچ و خالی است استعدادی در خود نهفته دارد. 0 6 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 41 کسی نمیتواند سبک بریتماری را در دیدن دنیا تغییر بدهد. موضع بریتماری در برابر دنیا تغییرناپذیر است. 0 4 Zahra 1404/5/19 شهر گربه ها هاروکی موراکامی 3.4 24 صفحۀ 68 زندگی عجیبه، نه؟ میتونی یه لحظه مدهوش چیزی بشی و حاضر باشی همه چیز رو فدا کنی تا مال تو بشه اما وقتی زمان میگذره یا وقتی دیدگاهت کمی عوض میشه، یکدفعه از محو شدن اون درخشش یکه میخوری و متعجب میشی که من به چی داشتم نگاه میکردم. 0 17 Zahra 1404/5/19 شهر گربه ها هاروکی موراکامی 3.4 24 صفحۀ 38 شهرزادِ هابارا در جادهٔ میانسالی گام برمیداشت. عضلاتش در مسیر شل شدن بودند و گوشهٔ چشمهایش خط افتاده بود. مدل مو و آرایش و طرز لباس پوشیدنش گرچه بیدقت و شلخته نبود، آنگونه هم نبود که تحسین کسی را برانگیزد. ظاهرش زننده نبود اما چهرهاش هیچ گیراییای نداشت و به همین دلیل اثری گنگ از خود برجای میگذاشت. درنتیجه، احتمالاً آنهایی که در خیابان از کنارش عبور میکردند یا داخل آسانسور پهلویش ایستاده بودند چندان متوجهش نمیشدند. ده سال قبل، شاید زن جوان سرزنده و جذابی بوده باشد. شاید حتی چند نفری برای نگاه کردنش سر میچرخاندهاند. با این حال، در نقطهای معین از زمان، پردهٔ آن صحنه از زندگیاش فرو افتاده بود و محتمل هم به نظر نمیرسید که از نو کنار برود. 4 5 Zahra 1404/4/19 او و گربهاش ماکوتو شینکای 3.8 10 صفحۀ 134 آدمایی که خیلی مهربونن، نمیتونن دیگران رو سرزنش کنن. پس همیشه خودشون رو سرزنش میکنن و به همین دلیل خیلی رنج میکشن. 0 13 Zahra 1404/4/19 او و گربهاش ماکوتو شینکای 3.8 10 صفحۀ 130 من میپنداشتم اگر همان کارهایی را که دیگران انجام میدادند انجام دهم، میتوانم زندگی آرام و بدون دردسری داشته باشم. اما شاید اشتباه میکردم. مردم همه جور حرفی میزدند. مثلاً میگفتند عدم موفقیت من به خاطر نسل من و یا شرایط اقتصادی جامعه است. یا اینکه میگفتند جوانها نمیتوانند شغلی را برای خودشان انتخاب کنند. شاید وقتی میگفتیم اشتباه از دنیاست و نه از ما، کمی حالمان بهتر میشد اما این هیچ مشکلی را حل نمیکرد. 0 3 Zahra 1404/4/19 او و گربهاش ماکوتو شینکای 3.8 10 صفحۀ 130 نمیدانستم مشکل من چه بود. من داشتم مثل تمام آدمهای دور و برم زندگی خودم را میکردم. گویی نردبانی که در حال بالا رفتن از آن بودم، سقوط کرده بود و من بین زمین و هوا معلق مانده بودم. چیزی که آن را زندگی معمولی مینامیدم، تنها به افراد باهوش و یا آدمهایی که استعداد خاصی داشتند اعطا میشد. 0 4
بریدههای کتاب Zahra Zahra 3 روز پیش اقیانوسی در ذهن کلر وندرپول 4.0 24 صفحۀ 86 این ذات گُم شدن بود؛ این که آزاد هستی همهجا بروی، اما واقعاً نمیدانی همهجا کجاست. 0 8 Zahra 5 روز پیش قصر آبی لوسی مود مونتگمری 4.4 240 صفحۀ 168 عشق! این تسخیر جسم و روح و ذهن عجب گزنده، عذابآور و بیاندازه شیرین بود! مانند جرقهٔ آبی درخشانی که در مرکز الماسهای نشکن یافت میشود، در قلبش چیزی ظریف، دور از دسترس و ملکوتی جا داشت. هیچ رؤیایی به گرد پایش نمیرسید. او دیگر تنها نبود. او به جمع گستردهٔ خواهرانش تعلق داشت؛ تمام زنانی که زمانی در این دنیا عاشق شده بودند. 0 1 Zahra 5 روز پیش قصر آبی لوسی مود مونتگمری 4.4 240 صفحۀ 7 لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است. 0 1 Zahra 1404/5/26 و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود فردریک بکمن 4.1 93 صفحۀ 27 تقریباً همهٔ آدم بزرگا پر از حسرت خداحافظیهایی هستن که آرزو میکنن کاش میتونستن برگردن و بهتر اداش کنن. 1 18 Zahra 1404/5/26 شهر گربه ها هاروکی موراکامی 3.4 24 صفحۀ 162 فکر کردن به جزئیات چیزها پس از آنکه دیگر کار از کار گذشته است یکی دیگر از مرضهای مزمن من بود. 0 70 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 231 یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی روزهایی که پشتسر گذاشتهای بیشتر از روزهای جلوِ رویت است، و نمیفهمی چطور اینقدر زود گذشت. 0 13 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 148 بعد، از خستگی خوابش میبرد، بدون اینکه خوابی ببیند، چون نمیداند باید آرزوهای چه کسی را در خواب ببیند. 0 2 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 144 بعضی وقتها راحتترین کار این است که آدم فقط زندگی کند، بدون اینکه خودش را بشناسد، بدون اینکه بداند به کجا میرود، همین بس که میداند کجاست. 0 3 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 140 پسرک زیرلبی میگوید: «تو نباید تنها باشی. حیفه یکی مثل تو، که اینقدر موهاش قشنگه، تنها بمونه.» 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 133 هر زندگی مشترکی بدیهای خودش را دارد، چون همهٔ آدمها نقطهضعفهای خودشان را دارند. اگر با آدم دیگری زندگی میکنی، باید یاد بگیری که با این نقطهضعفها کنار بیایی. اگر نقطهضعفها را شبیه یک مبل سنگین در خانه فرض بکنی، یاد میگیری موقع تمیزکاری اطرافش را تمیز بکنی و به خودش کاری نداشته باشی. البته گرد و غبار بدون اینکه جلوِ چشم باشند زیر مبل جمع میشوند، اما آدم رفتهرفته یاد میگیرد که آن را نادیده بگیرد تا اینکه به چشم مهمانها هم نیاید. بالاخره، یک روز یک نفر بدون اینکه شما حرفی زده باشید آن مبل سنگین را جابهجا میکند و همهچیز برملا میشود. گرد و خاک و لکهها. خراشِ روی کف پارکت و همهچیز مشخص میشود. اما دیگر خیلی دیر شده است. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 83 آدمهایی که مجبور نیستند گند و کثافتها را تمیز کنند راحتتر میتوانند خوشبین باشند. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 49 بریتماری میداند که بعضی آدمها آرزویشان است که به سفر بروند و تجربههای جدیدی کسب کنند، اما بریتماری آرزو میکند که در خانه بماند؛ جایی که هیچ چیزش تغییر نمیکند. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 48 میگویند آدمها در سفر عوض میشوند، برای همین بریتماری همیشه از سفر نفرت داشت. دلش نمیخواهد عوض بشود. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 45 شاید داخل گلدانها فقط خاک باشد، اما زیر همین خاک گلها به انتظار بهار نشستهاند. زمستان به آدمهایی که گلدانها را آب میدهند یاد میدهد که امید داشته باشند و به این باور برسند که هر چیزی که به ظاهر پوچ و خالی است استعدادی در خود نهفته دارد. 0 6 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.1 71 صفحۀ 41 کسی نمیتواند سبک بریتماری را در دیدن دنیا تغییر بدهد. موضع بریتماری در برابر دنیا تغییرناپذیر است. 0 4 Zahra 1404/5/19 شهر گربه ها هاروکی موراکامی 3.4 24 صفحۀ 68 زندگی عجیبه، نه؟ میتونی یه لحظه مدهوش چیزی بشی و حاضر باشی همه چیز رو فدا کنی تا مال تو بشه اما وقتی زمان میگذره یا وقتی دیدگاهت کمی عوض میشه، یکدفعه از محو شدن اون درخشش یکه میخوری و متعجب میشی که من به چی داشتم نگاه میکردم. 0 17 Zahra 1404/5/19 شهر گربه ها هاروکی موراکامی 3.4 24 صفحۀ 38 شهرزادِ هابارا در جادهٔ میانسالی گام برمیداشت. عضلاتش در مسیر شل شدن بودند و گوشهٔ چشمهایش خط افتاده بود. مدل مو و آرایش و طرز لباس پوشیدنش گرچه بیدقت و شلخته نبود، آنگونه هم نبود که تحسین کسی را برانگیزد. ظاهرش زننده نبود اما چهرهاش هیچ گیراییای نداشت و به همین دلیل اثری گنگ از خود برجای میگذاشت. درنتیجه، احتمالاً آنهایی که در خیابان از کنارش عبور میکردند یا داخل آسانسور پهلویش ایستاده بودند چندان متوجهش نمیشدند. ده سال قبل، شاید زن جوان سرزنده و جذابی بوده باشد. شاید حتی چند نفری برای نگاه کردنش سر میچرخاندهاند. با این حال، در نقطهای معین از زمان، پردهٔ آن صحنه از زندگیاش فرو افتاده بود و محتمل هم به نظر نمیرسید که از نو کنار برود. 4 5 Zahra 1404/4/19 او و گربهاش ماکوتو شینکای 3.8 10 صفحۀ 134 آدمایی که خیلی مهربونن، نمیتونن دیگران رو سرزنش کنن. پس همیشه خودشون رو سرزنش میکنن و به همین دلیل خیلی رنج میکشن. 0 13 Zahra 1404/4/19 او و گربهاش ماکوتو شینکای 3.8 10 صفحۀ 130 من میپنداشتم اگر همان کارهایی را که دیگران انجام میدادند انجام دهم، میتوانم زندگی آرام و بدون دردسری داشته باشم. اما شاید اشتباه میکردم. مردم همه جور حرفی میزدند. مثلاً میگفتند عدم موفقیت من به خاطر نسل من و یا شرایط اقتصادی جامعه است. یا اینکه میگفتند جوانها نمیتوانند شغلی را برای خودشان انتخاب کنند. شاید وقتی میگفتیم اشتباه از دنیاست و نه از ما، کمی حالمان بهتر میشد اما این هیچ مشکلی را حل نمیکرد. 0 3 Zahra 1404/4/19 او و گربهاش ماکوتو شینکای 3.8 10 صفحۀ 130 نمیدانستم مشکل من چه بود. من داشتم مثل تمام آدمهای دور و برم زندگی خودم را میکردم. گویی نردبانی که در حال بالا رفتن از آن بودم، سقوط کرده بود و من بین زمین و هوا معلق مانده بودم. چیزی که آن را زندگی معمولی مینامیدم، تنها به افراد باهوش و یا آدمهایی که استعداد خاصی داشتند اعطا میشد. 0 4