بریده کتابهای الهام الهام 1403/5/27 قصه های همیشگی؛ طلسم آرزو کریس کالفر 4.4 33 صفحۀ 4 قصههای همیشگی 1: طلسم آرزو داستان خواهر و برادری دوقلو به نامهای الکس و کارنر را روایت میکند که از طریق مطالعهی کتابی جادویی وارد سرزمین شگفتآورِ ساحرهها، دیوها و پریان میشوند... لازم به ذکر است که کتاب نامبرده اولین جلد از مجموعهای تحسینشده با نام «قصههای همیشگی» است که جزو پرفروشترین عناوین نیویورک تایمز به شمار میرود. 0 1 الهام 1403/5/27 مرتضی آیینه زندگی ام بود: گفت وگو با مریم امینی همسر شهید سیدمرتضی آوینی مرتضی سرهنگی 3.7 3 صفحۀ 1 "قطعاً همسران شهیدان، این بانوان صبور و فداکار ناگفتههای بسیاری دارند که شنیدنش برای علاقمندان، بسیار دلنشین خواهد بود. اکنون کتاب مرتضی آیینه زندگیام بود، سعی دارد تا در قالب پرسش و پاسخهایی کوتاه با مریم امینی، گزیدهای از زندگی و تفکرات شهید آوینی را به رشتهی تحریر درآورد. با پیروزی انقلاب اسلامی شهید آوینی به دنبال شناخت تفکراتی بر آمد که آن دوران مانند روحی لطیف در همه جای ایران جاری بود. بله اشتیاق و علاقه آوینی به تفکرات و اندیشه حکومت دینی امام خمینی (ره) سبب شد تا این شهید به خدمت انقلاب درآید. شهید آوینی از گرفتار شدن در روزمرگیهای زندگی شدیداً دوری میجست و به خاطر همین در این کتاب هم مطالب چندانی از زندگی روزمره این شهید بزرگوار بیان نمیشود. بنابراین گفتههای همسر ایشان بیشتر شامل تفکرات و عملکرد او در مقاطع و موضوعات مختلف است. از دیدگاهی دیگر برترین ویژگی مرتضی آوینی تلاش صادقانهاش برای رسیدن به حقیقت بود که او را روز به روز جلوتر میبرد. به همین خاطر عقاید هنری، اجتماعی، فلسفی، دینی و ... این شهید بزرگوار از موضوعات برجستهی مطرح شده در این گفت و گو است. در بخشی از کتاب مرتضی آیینه زندگیام بود میخوانیم: شهید سید مرتضی آوینی در شهریور 1326 در شهرری به دنیا آمد. پدرش مهندس معدن بود و به اقتضای کارش هر از چندی به شهری میرفت و در آن ساکن میشد و پس از آن ماموریتی دیگر و شهری دیگر. خانواده هم از او تبعیت میکرد. پس دوران کودکی و نوجوانی مرتضی در شهرهای مختلفی سپری شد. او دوره دبستان و نیمی از دورۀ دبیرستان را در شهرهای زنجان، تهران و کرمان گذراند و دوباره به تهران بازگشت و سه سال آخر دبیرستان را در دبیرستان هدف تهران طی کرد تا آنکه در سال 1344 دیپلم گرفت. او از کودکی با هنر انس داشت. شعر میسرود، نقاشی میکرد و داستان و مقاله مینوشت. دست آخر همین علاقه بسیار موجب شد که در دانشگاه، رشته معماری را انتخاب کند و در آن به تحصیل بپردازد. اما ورود به دانشگاه، او را که تشنه شناخت حقیقت بود راضی نکرد. محیط دانشگاه را متفاوت از آنچه میخواست یافت و نسبت به تحصیل بیمیل شد. این بود که تحصیلش به درازا کشید. بخشی از روزهایش را به کار کردن گذراند تا از نظر مالی مستقل باشد و بخشی دیگر را به همان کارهای ذوقیاش، خواندن، نوشتن و سرودن و نقاشی میگذراند و آنچه باقی میماند صرف درس خواندنش میشد. مطالعه ادبیات و فلسفه برایش مهم و لذت بخش بود؛ چرا که پنجرهای بود که از آن نگاهی هر چند جزئی به حقیقت داشت؛ و روح بیآرام او همیشه در پی یافتن حقیقت بود و برای این کار به هر دری میزد. کتاب میخواند، به شبهای شعر و گالریهای نقاشی میرفت، موسیقی کلاسیک گوش میکرد و ساعتها با دوستانش مباحثه میکرد. مباحثاتی که به گفته خودش سرشار از «تظاهر به دانایی» بود و دست آخر دریافت که «تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشو 0 1 الهام 1403/5/27 اتاق مهمان درداسی میچل 4.2 7 صفحۀ 1 کتاب اتاق مهمان اثر پرفروش دریدا سی میچل، داستان پر رمز و راز اتاقی را روایت میکند که ساکنان آن به طرز مشکوکی دست به خودکشی میزنند! لیزا بانوی جوان و تنهایی است که با ورودش به این اتاق مرموز در تلاش برای کشف ارتباط یادداشتهای قبل خودکشی و صاحب این خانه است. 0 1 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 عمارت مرموز 1: راز ساعت بلک فورد جلد 1 گرگوری فونارو 4.1 6 صفحۀ 1 در اعماق جنگلی سحرآمیز در محدودهی واچ هالو، عمارتی مرموز واقع شده که رازی جادویی را در خود مخفی نگه داشته است: ساعت کوکوی غولپیکری که کارش فراتر از نشان دادن زمان است. با از کار افتادن این ساعت، هیولایی شرور و شیطانی که مدتها میان درختان جنگل کمین کرده بود از درون سایهها پدیدار میشود. طولی نمیکشد که لوسی و الیور متوجه میشوند عمارت بلکفورد از آنچه بهنظر میرسد، 0 0 الهام 1403/5/27 قصه های جزیره 2 جاده ی طلایی جلد 2 لوسی مود مونتگمری 4.0 6 صفحۀ 5 0 0
بریده کتابهای الهام الهام 1403/5/27 قصه های همیشگی؛ طلسم آرزو کریس کالفر 4.4 33 صفحۀ 4 قصههای همیشگی 1: طلسم آرزو داستان خواهر و برادری دوقلو به نامهای الکس و کارنر را روایت میکند که از طریق مطالعهی کتابی جادویی وارد سرزمین شگفتآورِ ساحرهها، دیوها و پریان میشوند... لازم به ذکر است که کتاب نامبرده اولین جلد از مجموعهای تحسینشده با نام «قصههای همیشگی» است که جزو پرفروشترین عناوین نیویورک تایمز به شمار میرود. 0 1 الهام 1403/5/27 مرتضی آیینه زندگی ام بود: گفت وگو با مریم امینی همسر شهید سیدمرتضی آوینی مرتضی سرهنگی 3.7 3 صفحۀ 1 "قطعاً همسران شهیدان، این بانوان صبور و فداکار ناگفتههای بسیاری دارند که شنیدنش برای علاقمندان، بسیار دلنشین خواهد بود. اکنون کتاب مرتضی آیینه زندگیام بود، سعی دارد تا در قالب پرسش و پاسخهایی کوتاه با مریم امینی، گزیدهای از زندگی و تفکرات شهید آوینی را به رشتهی تحریر درآورد. با پیروزی انقلاب اسلامی شهید آوینی به دنبال شناخت تفکراتی بر آمد که آن دوران مانند روحی لطیف در همه جای ایران جاری بود. بله اشتیاق و علاقه آوینی به تفکرات و اندیشه حکومت دینی امام خمینی (ره) سبب شد تا این شهید به خدمت انقلاب درآید. شهید آوینی از گرفتار شدن در روزمرگیهای زندگی شدیداً دوری میجست و به خاطر همین در این کتاب هم مطالب چندانی از زندگی روزمره این شهید بزرگوار بیان نمیشود. بنابراین گفتههای همسر ایشان بیشتر شامل تفکرات و عملکرد او در مقاطع و موضوعات مختلف است. از دیدگاهی دیگر برترین ویژگی مرتضی آوینی تلاش صادقانهاش برای رسیدن به حقیقت بود که او را روز به روز جلوتر میبرد. به همین خاطر عقاید هنری، اجتماعی، فلسفی، دینی و ... این شهید بزرگوار از موضوعات برجستهی مطرح شده در این گفت و گو است. در بخشی از کتاب مرتضی آیینه زندگیام بود میخوانیم: شهید سید مرتضی آوینی در شهریور 1326 در شهرری به دنیا آمد. پدرش مهندس معدن بود و به اقتضای کارش هر از چندی به شهری میرفت و در آن ساکن میشد و پس از آن ماموریتی دیگر و شهری دیگر. خانواده هم از او تبعیت میکرد. پس دوران کودکی و نوجوانی مرتضی در شهرهای مختلفی سپری شد. او دوره دبستان و نیمی از دورۀ دبیرستان را در شهرهای زنجان، تهران و کرمان گذراند و دوباره به تهران بازگشت و سه سال آخر دبیرستان را در دبیرستان هدف تهران طی کرد تا آنکه در سال 1344 دیپلم گرفت. او از کودکی با هنر انس داشت. شعر میسرود، نقاشی میکرد و داستان و مقاله مینوشت. دست آخر همین علاقه بسیار موجب شد که در دانشگاه، رشته معماری را انتخاب کند و در آن به تحصیل بپردازد. اما ورود به دانشگاه، او را که تشنه شناخت حقیقت بود راضی نکرد. محیط دانشگاه را متفاوت از آنچه میخواست یافت و نسبت به تحصیل بیمیل شد. این بود که تحصیلش به درازا کشید. بخشی از روزهایش را به کار کردن گذراند تا از نظر مالی مستقل باشد و بخشی دیگر را به همان کارهای ذوقیاش، خواندن، نوشتن و سرودن و نقاشی میگذراند و آنچه باقی میماند صرف درس خواندنش میشد. مطالعه ادبیات و فلسفه برایش مهم و لذت بخش بود؛ چرا که پنجرهای بود که از آن نگاهی هر چند جزئی به حقیقت داشت؛ و روح بیآرام او همیشه در پی یافتن حقیقت بود و برای این کار به هر دری میزد. کتاب میخواند، به شبهای شعر و گالریهای نقاشی میرفت، موسیقی کلاسیک گوش میکرد و ساعتها با دوستانش مباحثه میکرد. مباحثاتی که به گفته خودش سرشار از «تظاهر به دانایی» بود و دست آخر دریافت که «تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشو 0 1 الهام 1403/5/27 اتاق مهمان درداسی میچل 4.2 7 صفحۀ 1 کتاب اتاق مهمان اثر پرفروش دریدا سی میچل، داستان پر رمز و راز اتاقی را روایت میکند که ساکنان آن به طرز مشکوکی دست به خودکشی میزنند! لیزا بانوی جوان و تنهایی است که با ورودش به این اتاق مرموز در تلاش برای کشف ارتباط یادداشتهای قبل خودکشی و صاحب این خانه است. 0 1 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 0 صفحۀ 1 روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند! 0 0 الهام 1403/5/27 عمارت مرموز 1: راز ساعت بلک فورد جلد 1 گرگوری فونارو 4.1 6 صفحۀ 1 در اعماق جنگلی سحرآمیز در محدودهی واچ هالو، عمارتی مرموز واقع شده که رازی جادویی را در خود مخفی نگه داشته است: ساعت کوکوی غولپیکری که کارش فراتر از نشان دادن زمان است. با از کار افتادن این ساعت، هیولایی شرور و شیطانی که مدتها میان درختان جنگل کمین کرده بود از درون سایهها پدیدار میشود. طولی نمیکشد که لوسی و الیور متوجه میشوند عمارت بلکفورد از آنچه بهنظر میرسد، 0 0 الهام 1403/5/27 قصه های جزیره 2 جاده ی طلایی جلد 2 لوسی مود مونتگمری 4.0 6 صفحۀ 5 0 0