بریدهای از کتاب شهیدان زنده اند: چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
1403/5/27
صفحۀ 1
روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند!
روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! ... همسایه ای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش می انداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود ، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محله ی ماآمده و همه را سوارکرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمی دانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمی خوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.