بریده کتابهای ـ روشنا. ـ روشنا. 5 روز پیش تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 223 صفحۀ 71 نمیدانم چه سِرّی دارد؛ درد، شب میزند به تن و بدن آدمیزاد. 0 5 ـ روشنا. 5 روز پیش تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 223 صفحۀ 60 آخرسَر تسلیم شد و گفت: «این بچه سالمه.» جواب دادم: «بله. رسول الله شفاش داد. فقط اومدم بگم ما بیصاحب نیستیم آقای دکتر، شما وسیلهای. دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچهش ناامید نکن.» محمد را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. پرونده، باز ماند روی میز دکتر. 0 2 ـ روشنا. 5 روز پیش تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 223 صفحۀ 42 از مادرم پرسیدم: «خیلی فرق میکند شوهرم آدم مؤمن باشد یا نه؟» عزیز یک نگاهی به آقاجان انداخت و گفت: «خیلی. زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبلهشناس ببینی.» 0 7 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 77 0 3 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 68 از بچگی همین جور بودم. هنوز هم همین جوری هستم. همیشه بعد از خنده، یکجوری حالم گرفته میشود. گریهام میگیرد... 2 10 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 65 خدا نیافریده کاری را که دروغ تویش راه نداشته باشد. البته نه این که نیافریده... آفریده، ولی کم. مثلاً گریه. گریه، زیاد دیدهام. از گریهی نوزاد تا گریهی بعد از مرگ متوفا. هر گریهای یک جور است. ولی همهی گریهها از یک نظر مثلِ هم هستند. گریهی دروغی نداریم. نمیشود کسی دروغی گریه کند. از نوزاد بگیر تا آدمبزرگ. این درست که هر گریه یک جور است، اما گریهی دروغی هیچ جوری نمیشود. 0 2 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 62 دلشکسته، کاش سرش میشکست ولی دلش نمی شکست. 0 12 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 53 «رفاقت گودی و غیر گودی برنمیدارد.» 0 3 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 36 خیلی رئال بود؟! پس چی؟ موشک اگر صاف بخورد وسطِ آتلیهات - رئال که چیزی نیست - سورئال میشوی! 0 4 ـ روشنا. 1403/10/3 هشت کتاب سهراب سپهری سهراب سپهری 5.0 0 صفحۀ 182 کنار تو تنهاتر شدم. از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است. از من تا من، تو گستردهای. با تو بر خوردم، به راز پرستش پیوستم. از تو براه افتادم، به جلوۀ رنج رسیدم. و با این همهای شفاف! و با این همهای شگرفت! مرا راهی از تو بدر نیست. زمین باران را صدا میزند، من تو را. پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم. باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد. چلچله میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد. فواره میجهد: لحظۀ من پر میشود. 0 4 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 117 «مهم نیست چه کاری داری انجام میدی، مهم اینه که داری انجامش میدی.» 0 4 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 89 امید لحظهای خواهد رسید که شجاعت متعهدماندن را بیابید. 0 2 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 88 «بعضی اوقات آنقدر احساس تنهایی میکنم که انگار وجودم دارد از هم میپاشد.» 0 5 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 72 مصاحبت با دوستان خوب است. اما حرفزدنِ آزادانه از احساسات درونی، نزد کسی که بتواند به شما کمک کند، بیتردید زندگیتان را نجات خواهد داد. 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 68 «چیزی که به چشم میآید این است که همه، بدون زحمت، در دریاچهی دانشگاه از اینسو به آنسو میروند. اما پاهای کوچک اردکیِ ما زیر آب دیوانهوار تقلا میکنند و جانمان دارد بالا میآید. خستگی، اضطراب، تردید درونی، تقلا و شکست جایی در استنفورد ندارد.» 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 59 اگر افسردگی بالینی فقدان سرزندگی است، افسردگی نهفته فقدان خویشتنپذیری است. 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 57 زندگی با مبتلایان به افسردگی نهفته ممکن است با تنهایی مطلق عجین است. 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 55 «متضاد افسردگی خوشبختی نیست، بلکه سرزندگی است...» 0 3 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 49 ”تو احساسات خودت رو مخفی کردی.“ لحن صحبتش طوری بود که انگار داشت من رو بهخاطر نداشتن صداقت محکوم میکرد. بهش گفتم: ”تو درست سؤال نکردی.“ 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 43 برای لورن، صمیمیت واقعی به وجود نمیآید. او از ترس طردشدن از طرف هر گروه از دوستانش نیمی از خودش را خفه میکند. چون نمیتواند خودش را آنطور که هست بپذیرد. جوری زندگی میکند که هیچکس شناخت واقعی از او ندارد. بسیار تنهاست، اگرچه «دوستان» دوروبرش هستند. 0 1
بریده کتابهای ـ روشنا. ـ روشنا. 5 روز پیش تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 223 صفحۀ 71 نمیدانم چه سِرّی دارد؛ درد، شب میزند به تن و بدن آدمیزاد. 0 5 ـ روشنا. 5 روز پیش تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 223 صفحۀ 60 آخرسَر تسلیم شد و گفت: «این بچه سالمه.» جواب دادم: «بله. رسول الله شفاش داد. فقط اومدم بگم ما بیصاحب نیستیم آقای دکتر، شما وسیلهای. دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچهش ناامید نکن.» محمد را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. پرونده، باز ماند روی میز دکتر. 0 2 ـ روشنا. 5 روز پیش تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 223 صفحۀ 42 از مادرم پرسیدم: «خیلی فرق میکند شوهرم آدم مؤمن باشد یا نه؟» عزیز یک نگاهی به آقاجان انداخت و گفت: «خیلی. زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبلهشناس ببینی.» 0 7 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 77 0 3 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 68 از بچگی همین جور بودم. هنوز هم همین جوری هستم. همیشه بعد از خنده، یکجوری حالم گرفته میشود. گریهام میگیرد... 2 10 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 65 خدا نیافریده کاری را که دروغ تویش راه نداشته باشد. البته نه این که نیافریده... آفریده، ولی کم. مثلاً گریه. گریه، زیاد دیدهام. از گریهی نوزاد تا گریهی بعد از مرگ متوفا. هر گریهای یک جور است. ولی همهی گریهها از یک نظر مثلِ هم هستند. گریهی دروغی نداریم. نمیشود کسی دروغی گریه کند. از نوزاد بگیر تا آدمبزرگ. این درست که هر گریه یک جور است، اما گریهی دروغی هیچ جوری نمیشود. 0 2 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 62 دلشکسته، کاش سرش میشکست ولی دلش نمی شکست. 0 12 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 53 «رفاقت گودی و غیر گودی برنمیدارد.» 0 3 ـ روشنا. 1403/10/4 من او رضا امیرخانی 4.3 163 صفحۀ 36 خیلی رئال بود؟! پس چی؟ موشک اگر صاف بخورد وسطِ آتلیهات - رئال که چیزی نیست - سورئال میشوی! 0 4 ـ روشنا. 1403/10/3 هشت کتاب سهراب سپهری سهراب سپهری 5.0 0 صفحۀ 182 کنار تو تنهاتر شدم. از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است. از من تا من، تو گستردهای. با تو بر خوردم، به راز پرستش پیوستم. از تو براه افتادم، به جلوۀ رنج رسیدم. و با این همهای شفاف! و با این همهای شگرفت! مرا راهی از تو بدر نیست. زمین باران را صدا میزند، من تو را. پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم. باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد. چلچله میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد. فواره میجهد: لحظۀ من پر میشود. 0 4 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 117 «مهم نیست چه کاری داری انجام میدی، مهم اینه که داری انجامش میدی.» 0 4 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 89 امید لحظهای خواهد رسید که شجاعت متعهدماندن را بیابید. 0 2 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 88 «بعضی اوقات آنقدر احساس تنهایی میکنم که انگار وجودم دارد از هم میپاشد.» 0 5 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 72 مصاحبت با دوستان خوب است. اما حرفزدنِ آزادانه از احساسات درونی، نزد کسی که بتواند به شما کمک کند، بیتردید زندگیتان را نجات خواهد داد. 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 68 «چیزی که به چشم میآید این است که همه، بدون زحمت، در دریاچهی دانشگاه از اینسو به آنسو میروند. اما پاهای کوچک اردکیِ ما زیر آب دیوانهوار تقلا میکنند و جانمان دارد بالا میآید. خستگی، اضطراب، تردید درونی، تقلا و شکست جایی در استنفورد ندارد.» 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 59 اگر افسردگی بالینی فقدان سرزندگی است، افسردگی نهفته فقدان خویشتنپذیری است. 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 57 زندگی با مبتلایان به افسردگی نهفته ممکن است با تنهایی مطلق عجین است. 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 55 «متضاد افسردگی خوشبختی نیست، بلکه سرزندگی است...» 0 3 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 49 ”تو احساسات خودت رو مخفی کردی.“ لحن صحبتش طوری بود که انگار داشت من رو بهخاطر نداشتن صداقت محکوم میکرد. بهش گفتم: ”تو درست سؤال نکردی.“ 0 1 ـ روشنا. 1403/8/22 افسردگی نهفته مارگارت رابینسون رادفورد 3.8 6 صفحۀ 43 برای لورن، صمیمیت واقعی به وجود نمیآید. او از ترس طردشدن از طرف هر گروه از دوستانش نیمی از خودش را خفه میکند. چون نمیتواند خودش را آنطور که هست بپذیرد. جوری زندگی میکند که هیچکس شناخت واقعی از او ندارد. بسیار تنهاست، اگرچه «دوستان» دوروبرش هستند. 0 1