بریدههای کتاب ـ روشنا. ـ روشنا. 1403/12/22 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 533 خودِ صیاد صید میشود. 0 10 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 343 سعی میکنم جای دیگری عبادت کنم یا حداقل حضور خدایانم را بیشتر حس کنم، اما هر چه از خانه بیشتر دور میمانم، سختتر میشود. اگر نتوانم صدایشان را بشنوم آنها هم صدای من را نمیشنوند؟ آیا من تنها هستم؟ 0 7 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 342 عبادت کردن در کشوری که مردمانش کافرند، سختتر است. 0 7 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 320 نمیدانم چه حسی دارد که جنگها را در کتابها بخوانی، نابودی شهرها را از زبان دیگران بشنوی و بدانی که خودت در آن درگیریها هیچ نقشی نداری. هیچ تاثیر و هیچ قدرتی نداری که جنگ را تا پشت در خانهات بکشاند. اما جنگ میآید. 0 4 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 319 سعی دارم به کال بفهمانم که وزن قلب یک انسان چقدر است و چقدر از یک تاج سنگینتر است. 0 5 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 168 اگه؛ از این کلمه متنفرم. 0 4 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 152 هیچ نقرهای بینوا یا بیآزاری وجود ندارد. آنها از قدرتشان برای کشتن استفاده میکنند، اما کمی بعد، متوجه میشوم که ما هم اینگونه هستیم. تمام انسانهای روی زمین اینگونه هستند. 0 3 ـ روشنا. 1403/11/22 من او رضا امیرخانی 4.2 182 صفحۀ 150 من از خدای جاهای ساده و زیبا خیلی خوشم میآید. از خدای مسجدها، حسینیهها، کلیساها، کوهها و حتا مغازههای ساده. برعکس از خدای جاهای پر زرق و برق و از آن خداهای دهاتی خر کن لجم میگیرد. به نظرم آنها اصلاً خدا نیستند. فقط کارشان این است که غریبها را هاج و واج کنند و سرشان را با دو تا آجرِ ابلق و کاشیِ فیروزهای شیره بمالند. این خدا چه توفیر میکند با کسبه شاهعبدالعظیم و دریانیِ دونبش؟ 0 15 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 263 0 11 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 261 0 9 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 250 هنوز هم برای بچههای خودم، برای جوانهای فامیل، برای مردمی که به دیدنم میآیند، از حضرت حسین علیه السلام حرف میزنم. قصهی شال و شهیدِ من بهانه است. حرف اصلی، قصهی کربلاست؛ به این تقدیر خوبم میبالم. 0 7 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 249 در این دنیا از هر کسی، کاری بر میآید؛ از من هم اینها. 0 9 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 249 از خودم میپرسم خاک که با خاک فرق ندارد. پس چه سِرّی در این گردوغبار هست که با بقیه توفیر دارد؟ یاد روضههای عاشورا میافتم و قلبم درد میگیرد. جواب خودم را میفهمم. این خونه قلب سیدالشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت. 0 9 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 229 من اشرف سادات منتظریام، متولد دی ماه سال ۱۳۳۰؛ حالا که فکر میکنم، دوبار به دنیا آمدهام؛ هر دوبار در یک ماه؛ یکبار از مادرم متولد شدم، یکبار هم وقتی مادر شهید شدم. 0 3 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 228 میگویم: «محمد جان! هرچی خواستی همون شد. بدنت مثل ارباب سه روز موند توی بیابون، زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبتی هم باشه، نوبت خواستهی منه. سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. میترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه میذارن و میرن، خودشون رو برسونن.» 0 5 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 217 پرسید: «اشرف سادات کجا بودی؟» گفتم: «رفته بودم پیش محمد.» و دستم را آوردم بالا و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود، نشانش دادم. زد توی صورتش و پایین گونهاش را گرفت توی ناخنهایش. زیر لب گفت: «بمیرم برات مادر.» و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه. 0 3 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 215 گفت: «خون دستهاتون رو بشورین.» با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم، دست چپم را هم مشت کردم؛ انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم: «نه.» 0 4 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 214 محمد وقتی دستش زخم میشد، من همیشه دلداریاش میدادم و سعی میکردم شجاع بار بیاورمش؛ ولی خدا از دل خودم خبر داشت. کدام مادری حاضر میشود خار به پای بچهاش برود؟ مادر کِی میتواند بنشیند و زخمهای بچهی شانزده سالهی از جنگ برگشتهاش را بشمارد؟ 0 10 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 213 مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم. چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و میتونین برین جبهه؟ خدا به اندازهی وظیفهی هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال میکنه. شما که خانومی اگه وظیفهت به اندازهی دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی و قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه. 0 4 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 192 میخوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمیخواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچهشون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سر پا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن. 0 3
بریدههای کتاب ـ روشنا. ـ روشنا. 1403/12/22 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 533 خودِ صیاد صید میشود. 0 10 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 343 سعی میکنم جای دیگری عبادت کنم یا حداقل حضور خدایانم را بیشتر حس کنم، اما هر چه از خانه بیشتر دور میمانم، سختتر میشود. اگر نتوانم صدایشان را بشنوم آنها هم صدای من را نمیشنوند؟ آیا من تنها هستم؟ 0 7 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 342 عبادت کردن در کشوری که مردمانش کافرند، سختتر است. 0 7 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 320 نمیدانم چه حسی دارد که جنگها را در کتابها بخوانی، نابودی شهرها را از زبان دیگران بشنوی و بدانی که خودت در آن درگیریها هیچ نقشی نداری. هیچ تاثیر و هیچ قدرتی نداری که جنگ را تا پشت در خانهات بکشاند. اما جنگ میآید. 0 4 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 319 سعی دارم به کال بفهمانم که وزن قلب یک انسان چقدر است و چقدر از یک تاج سنگینتر است. 0 5 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 168 اگه؛ از این کلمه متنفرم. 0 4 ـ روشنا. 1403/12/20 طوفان جنگ ویکتوریا آویارد 4.7 2 صفحۀ 152 هیچ نقرهای بینوا یا بیآزاری وجود ندارد. آنها از قدرتشان برای کشتن استفاده میکنند، اما کمی بعد، متوجه میشوم که ما هم اینگونه هستیم. تمام انسانهای روی زمین اینگونه هستند. 0 3 ـ روشنا. 1403/11/22 من او رضا امیرخانی 4.2 182 صفحۀ 150 من از خدای جاهای ساده و زیبا خیلی خوشم میآید. از خدای مسجدها، حسینیهها، کلیساها، کوهها و حتا مغازههای ساده. برعکس از خدای جاهای پر زرق و برق و از آن خداهای دهاتی خر کن لجم میگیرد. به نظرم آنها اصلاً خدا نیستند. فقط کارشان این است که غریبها را هاج و واج کنند و سرشان را با دو تا آجرِ ابلق و کاشیِ فیروزهای شیره بمالند. این خدا چه توفیر میکند با کسبه شاهعبدالعظیم و دریانیِ دونبش؟ 0 15 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 263 0 11 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 261 0 9 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 250 هنوز هم برای بچههای خودم، برای جوانهای فامیل، برای مردمی که به دیدنم میآیند، از حضرت حسین علیه السلام حرف میزنم. قصهی شال و شهیدِ من بهانه است. حرف اصلی، قصهی کربلاست؛ به این تقدیر خوبم میبالم. 0 7 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 249 در این دنیا از هر کسی، کاری بر میآید؛ از من هم اینها. 0 9 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 249 از خودم میپرسم خاک که با خاک فرق ندارد. پس چه سِرّی در این گردوغبار هست که با بقیه توفیر دارد؟ یاد روضههای عاشورا میافتم و قلبم درد میگیرد. جواب خودم را میفهمم. این خونه قلب سیدالشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت. 0 9 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 229 من اشرف سادات منتظریام، متولد دی ماه سال ۱۳۳۰؛ حالا که فکر میکنم، دوبار به دنیا آمدهام؛ هر دوبار در یک ماه؛ یکبار از مادرم متولد شدم، یکبار هم وقتی مادر شهید شدم. 0 3 ـ روشنا. 1403/11/22 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 228 میگویم: «محمد جان! هرچی خواستی همون شد. بدنت مثل ارباب سه روز موند توی بیابون، زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبتی هم باشه، نوبت خواستهی منه. سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. میترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه میذارن و میرن، خودشون رو برسونن.» 0 5 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 217 پرسید: «اشرف سادات کجا بودی؟» گفتم: «رفته بودم پیش محمد.» و دستم را آوردم بالا و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود، نشانش دادم. زد توی صورتش و پایین گونهاش را گرفت توی ناخنهایش. زیر لب گفت: «بمیرم برات مادر.» و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه. 0 3 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 215 گفت: «خون دستهاتون رو بشورین.» با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم، دست چپم را هم مشت کردم؛ انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم: «نه.» 0 4 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 214 محمد وقتی دستش زخم میشد، من همیشه دلداریاش میدادم و سعی میکردم شجاع بار بیاورمش؛ ولی خدا از دل خودم خبر داشت. کدام مادری حاضر میشود خار به پای بچهاش برود؟ مادر کِی میتواند بنشیند و زخمهای بچهی شانزده سالهی از جنگ برگشتهاش را بشمارد؟ 0 10 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 213 مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم. چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و میتونین برین جبهه؟ خدا به اندازهی وظیفهی هر کسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال میکنه. شما که خانومی اگه وظیفهت به اندازهی دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی و قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه. 0 4 ـ روشنا. 1403/11/21 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 252 صفحۀ 192 میخوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمیخواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچهشون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سر پا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن. 0 3