بریدههای کتاب صدیقه کجباف صدیقه کجباف 1403/11/16 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 147 موقع رفتن، خانم مدیر بازوی زری را فشرد و آهسته گفت:"دخترهء ادبار فکسنی!" این یکی فارسی را خوب میدانست و لغتهایی بلد بود که حتی زری و همشاگردیهایش بلد نبودند. 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/15 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 123 اما من ته دلم میدانستم که آنها فقط ظاهراً راست میگفتند. و هميشه یک چیزی در یک جایی خراب است. میدانستم از ما، از همه ما دمبهدم چیزی کم میشود...اما نمیدانستم آن چیز چیست؟ 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/15 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 123 نالید: امروز خبر مرگم رفتم این یکی را بیندازم. شجاعت نکردم که نگهش داشتم؟ وقتی با این مشقت بچهای را به دنیا میآوری، طاقت نداری مفت از دستش بدهی. من هر روز... هر روز تو این خانه مثل چرخ چاه میچرخم تاگلهایم را آب بدهم. نمیتوانم ببینم آنها را کسی لگد کرده... من عین حسین کازرونی با دستهایم برای خود هیچ کاری نمیکنم... نه تجربهای... نه دنیا دیدنی... 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/15 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 126 مادرت تقصیری ندارد. ترتیب کار در این شهر جوری است که بهترین مدرسه، مدرسه انگلیسها باشد و بهترین مریضخانه مریضخانه مرسلین و وقتی هم میخواهد گلدوزی یاد بگیرد با چرخ خیاطی سینگر است که دلال فروشش زینگر است. مربیها و معلمهایی که مادرت دیده همیشه سعی کردهاند از واقعیت موجود دور نگهش دارند. در عوض مقداری ادب و آداب و تصدیق و تبسم و ناز و عشوه و گلدوزی یادش بدهند. هی از آرامش حرف میزند. ...زن! آرامشی که بر اساس فریب باشد، چه فایدهای دارد ...زن! کمی فکر کن وقتی خیلی نرم شدی، همه تو را خم میکنند... 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/6 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 92 (زری) انديشيد: ديگر بزرگ شده ايد. بچه وقتي خاطره پيدا كرد و توانست گذشته را بياد بياورد، ديگر بچه نيست. هرچند اين گذشته فقط چند ساعت پيش باشد. 0 17 صدیقه کجباف 1403/11/2 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 50 یوسف با پسرش درباره کره اسبش حرف میزند: دوست داشتن که عیب نیست باباجان! دوست داشتن دل آدم را روشن میکند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آمادهء دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند. اگر نفرت ورزیدی غنچهها پلاسیده میشوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست. برای زشتی و بیشرفی و بیانصافی است. اینجور نفرت علامت عشق به شرف و حق است. آخر فصل سوم. 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/2 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 34 زری میاندیشید که چرا پیرمرد پسرهایش را زن نمیدهد؟ در حالی که موقع زنشان است. و بعد فکر کرد که: آدمهایی که با این همه گل سر و کار دارند چه لزومی دارد زن بگیرند؟ آخر فصل دوم. 0 2
بریدههای کتاب صدیقه کجباف صدیقه کجباف 1403/11/16 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 147 موقع رفتن، خانم مدیر بازوی زری را فشرد و آهسته گفت:"دخترهء ادبار فکسنی!" این یکی فارسی را خوب میدانست و لغتهایی بلد بود که حتی زری و همشاگردیهایش بلد نبودند. 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/15 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 123 اما من ته دلم میدانستم که آنها فقط ظاهراً راست میگفتند. و هميشه یک چیزی در یک جایی خراب است. میدانستم از ما، از همه ما دمبهدم چیزی کم میشود...اما نمیدانستم آن چیز چیست؟ 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/15 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 123 نالید: امروز خبر مرگم رفتم این یکی را بیندازم. شجاعت نکردم که نگهش داشتم؟ وقتی با این مشقت بچهای را به دنیا میآوری، طاقت نداری مفت از دستش بدهی. من هر روز... هر روز تو این خانه مثل چرخ چاه میچرخم تاگلهایم را آب بدهم. نمیتوانم ببینم آنها را کسی لگد کرده... من عین حسین کازرونی با دستهایم برای خود هیچ کاری نمیکنم... نه تجربهای... نه دنیا دیدنی... 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/15 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 126 مادرت تقصیری ندارد. ترتیب کار در این شهر جوری است که بهترین مدرسه، مدرسه انگلیسها باشد و بهترین مریضخانه مریضخانه مرسلین و وقتی هم میخواهد گلدوزی یاد بگیرد با چرخ خیاطی سینگر است که دلال فروشش زینگر است. مربیها و معلمهایی که مادرت دیده همیشه سعی کردهاند از واقعیت موجود دور نگهش دارند. در عوض مقداری ادب و آداب و تصدیق و تبسم و ناز و عشوه و گلدوزی یادش بدهند. هی از آرامش حرف میزند. ...زن! آرامشی که بر اساس فریب باشد، چه فایدهای دارد ...زن! کمی فکر کن وقتی خیلی نرم شدی، همه تو را خم میکنند... 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/6 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 92 (زری) انديشيد: ديگر بزرگ شده ايد. بچه وقتي خاطره پيدا كرد و توانست گذشته را بياد بياورد، ديگر بچه نيست. هرچند اين گذشته فقط چند ساعت پيش باشد. 0 17 صدیقه کجباف 1403/11/2 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 50 یوسف با پسرش درباره کره اسبش حرف میزند: دوست داشتن که عیب نیست باباجان! دوست داشتن دل آدم را روشن میکند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آمادهء دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند. اگر نفرت ورزیدی غنچهها پلاسیده میشوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست. برای زشتی و بیشرفی و بیانصافی است. اینجور نفرت علامت عشق به شرف و حق است. آخر فصل سوم. 0 1 صدیقه کجباف 1403/11/2 سووشون سیمین دانشور 4.1 208 صفحۀ 34 زری میاندیشید که چرا پیرمرد پسرهایش را زن نمیدهد؟ در حالی که موقع زنشان است. و بعد فکر کرد که: آدمهایی که با این همه گل سر و کار دارند چه لزومی دارد زن بگیرند؟ آخر فصل دوم. 0 2