بریده کتابهای محیا محیا 1403/7/22 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 63 زندگی که در آن هیچ آسایشی نیست،هیچ مفری نیست.جایی که حتی ذهن خودم هم خائن است. 0 4 محیا 1403/7/18 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 56 دلم میخواهد جای دیگری باشم در جایی دیگر و فکرهای ذهنم را پر کند. 0 3 محیا 1403/6/14 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 34 خودم را وادار کردهام به او فکر نکنم،اما کمکم متوجه میشوم هنوز به قدر کافی قوی نیستم؛ هنوز نه،بخصوص نه وقتی که همچنان در جستجویش هستم. 0 3 محیا 1403/6/4 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 312 دستش را روی سینهاش گذاشت:این جام ایستاده.یک چیزی اینجا مانده که هی حالم را خرابتر میکند. 0 2 محیا 1403/5/29 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 248 آدمی شده بود که حال و آیندهاش را رها کرده بود و به گذشته ها چسبیده بود.دلمرده شده بود.تنهایی را بیشتر از همه چیز دوست داشت.همیشه بین برخورد و گریز،گریز را انتخاب میکرد. 0 16 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 18 یادم میآید،دوباره از اول،دیگر پیشم نیست. 0 2 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 17 خیلی دلم میخواهد بخشی از دنیایش باشم.دلم میخواهد بدانم در ذهنش چه میگذرد،آنچه را حس میکند حس کنم. 0 6 محیا 1403/5/28 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 6 هرچه بیشتر سعی میکنم به آن خاطره اعتنا نکنم،تکثیر و هیولایی میشود که دیگر نمیتوان مهارش کرد. 0 3 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 228 عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت،تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد،بلکه در جسم و روح و هوا.در ایینه،در خواب،در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود،و ادم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. 0 3 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 227 همیشه زمان مثل باد میگذشت و من هراس داشتم که مبادا بخواهد برود. 0 3 محیا 1403/5/21 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 177 تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت،غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش گرفته بود.چقدر انسان تنهاست.مثل پر کاه در هوای طوفانی. 0 1 محیا 1403/5/20 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 168 -تو دنبال چی میگردی؟ +دنبال خودم. 0 1 محیا 1403/5/19 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.7 103 صفحۀ 192 مردم میمردند.با اینکه اطرافیان را ناراحت میکرد،ولی انگار برای مرده آزاری نداشت.آنها دیگر مرده بودند. 0 1 محیا 1403/5/17 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.7 103 صفحۀ 190 چرا باید به دنیا اهمیت بدم؟دنیا هیچوقت به من اهمیت نداده.اگه من دلم بخواد بسوزونمش،میسوزونمش. 0 1 محیا 1403/5/16 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 97 دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش بدهند. 0 2 محیا 1403/5/14 قمارباز فیودور داستایفسکی 3.9 122 صفحۀ 192 از نو مرا در آغوش کشید،مرا تنگ در بغل فشرد و صورتش را با علاقهای گرم و با حرارت به صورت من چسباند. 0 1 محیا 1403/5/13 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 176 حضورش برایم اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی ازار دهنده بود. 0 1 محیا 1403/5/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 44 نه جانوری،نه حشرهای این آب هرچیز اضافهای را پس میزند. 0 1 محیا 1403/5/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 35 بودنش یک مصیبت بود و نبودنش هزار مصیبت. 0 3 محیا 1403/5/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 32 پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد،تنهاست.نمیدانست تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد. 0 3
بریده کتابهای محیا محیا 1403/7/22 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 63 زندگی که در آن هیچ آسایشی نیست،هیچ مفری نیست.جایی که حتی ذهن خودم هم خائن است. 0 4 محیا 1403/7/18 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 56 دلم میخواهد جای دیگری باشم در جایی دیگر و فکرهای ذهنم را پر کند. 0 3 محیا 1403/6/14 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 34 خودم را وادار کردهام به او فکر نکنم،اما کمکم متوجه میشوم هنوز به قدر کافی قوی نیستم؛ هنوز نه،بخصوص نه وقتی که همچنان در جستجویش هستم. 0 3 محیا 1403/6/4 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 312 دستش را روی سینهاش گذاشت:این جام ایستاده.یک چیزی اینجا مانده که هی حالم را خرابتر میکند. 0 2 محیا 1403/5/29 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 248 آدمی شده بود که حال و آیندهاش را رها کرده بود و به گذشته ها چسبیده بود.دلمرده شده بود.تنهایی را بیشتر از همه چیز دوست داشت.همیشه بین برخورد و گریز،گریز را انتخاب میکرد. 0 16 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 18 یادم میآید،دوباره از اول،دیگر پیشم نیست. 0 2 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 17 خیلی دلم میخواهد بخشی از دنیایش باشم.دلم میخواهد بدانم در ذهنش چه میگذرد،آنچه را حس میکند حس کنم. 0 6 محیا 1403/5/28 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.3 48 صفحۀ 6 هرچه بیشتر سعی میکنم به آن خاطره اعتنا نکنم،تکثیر و هیولایی میشود که دیگر نمیتوان مهارش کرد. 0 3 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 228 عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت،تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد،بلکه در جسم و روح و هوا.در ایینه،در خواب،در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود،و ادم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. 0 3 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 227 همیشه زمان مثل باد میگذشت و من هراس داشتم که مبادا بخواهد برود. 0 3 محیا 1403/5/21 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 177 تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت،غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش گرفته بود.چقدر انسان تنهاست.مثل پر کاه در هوای طوفانی. 0 1 محیا 1403/5/20 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 168 -تو دنبال چی میگردی؟ +دنبال خودم. 0 1 محیا 1403/5/19 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.7 103 صفحۀ 192 مردم میمردند.با اینکه اطرافیان را ناراحت میکرد،ولی انگار برای مرده آزاری نداشت.آنها دیگر مرده بودند. 0 1 محیا 1403/5/17 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.7 103 صفحۀ 190 چرا باید به دنیا اهمیت بدم؟دنیا هیچوقت به من اهمیت نداده.اگه من دلم بخواد بسوزونمش،میسوزونمش. 0 1 محیا 1403/5/16 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 97 دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش بدهند. 0 2 محیا 1403/5/14 قمارباز فیودور داستایفسکی 3.9 122 صفحۀ 192 از نو مرا در آغوش کشید،مرا تنگ در بغل فشرد و صورتش را با علاقهای گرم و با حرارت به صورت من چسباند. 0 1 محیا 1403/5/13 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 176 حضورش برایم اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی ازار دهنده بود. 0 1 محیا 1403/5/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 44 نه جانوری،نه حشرهای این آب هرچیز اضافهای را پس میزند. 0 1 محیا 1403/5/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 35 بودنش یک مصیبت بود و نبودنش هزار مصیبت. 0 3 محیا 1403/5/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.2 249 صفحۀ 32 پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد،تنهاست.نمیدانست تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد. 0 3