بریدههای کتاب محیا محیا 1404/4/14 واژه هایی در اعماق آبی دریا کت کرولی 4.0 63 صفحۀ 208 ما چیزهایی را از دست میدهیم ولی گاهی انها را دوباره بدست میآوریم.زندگی همیشه به گونهای که ما انتظار داریم پیش نمیرود.. 0 1 محیا 1404/4/7 واژه هایی در اعماق آبی دریا کت کرولی 4.0 63 صفحۀ 76 نمیشود با کسی که تو را فراموش کرده دوباره دوست شوی. تا اخر عمر همیشه نگران خواهی بود که باز هم مثل دفعه پیش تورا فراموش کند. 0 29 محیا 1404/4/4 واژه هایی در اعماق آبی دریا کت کرولی 4.0 63 صفحۀ 36 هیچکس برای بیدار شدن دلیلی نداره.زندگی کلا بی معنیه و انسانها مجبورن به هرحال بیدار بشن.همه انسانها اینجوری زندگی میکنن. 0 5 محیا 1404/3/21 در کتابخانه پیدایش می کنی میچیکو آئویاما 3.9 34 صفحۀ 12 دیگر از فکر و تلاش برای رسیدن به هدفی هیجان زده نمیشوم.همه آن احساس ها دیگر از بین رفته است. 0 3 محیا 1404/3/4 چشم هایش (رقعی گالینگور) بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 103 آرزو داشتم با هنر خودم درد و دل کنم و آنچه را که ناگفتنی است بیرون بریزم.دلم میخواست میتوانستم به خودم بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمیکند.دلم میخواست به کسی دل میباختم،و همه چیزم را فدای او میکردم. اقلا ارزو داشتم انچه را که برای شخصیت من نایافتنی است بتوانم در یک پرده نقاشی کنم. 0 4 محیا 1403/7/22 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 63 زندگی که در آن هیچ آسایشی نیست،هیچ مفری نیست.جایی که حتی ذهن خودم هم خائن است. 0 5 محیا 1403/7/18 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 56 دلم میخواهد جای دیگری باشم در جایی دیگر و فکرهای ذهنم را پر کند. 0 4 محیا 1403/6/14 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 34 خودم را وادار کردهام به او فکر نکنم،اما کمکم متوجه میشوم هنوز به قدر کافی قوی نیستم؛ هنوز نه،بخصوص نه وقتی که همچنان در جستجویش هستم. 0 6 محیا 1403/6/4 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 312 دستش را روی سینهاش گذاشت:این جام ایستاده.یک چیزی اینجا مانده که هی حالم را خرابتر میکند. 0 3 محیا 1403/5/29 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 248 آدمی شده بود که حال و آیندهاش را رها کرده بود و به گذشته ها چسبیده بود.دلمرده شده بود.تنهایی را بیشتر از همه چیز دوست داشت.همیشه بین برخورد و گریز،گریز را انتخاب میکرد. 0 18 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 18 یادم میآید،دوباره از اول،دیگر پیشم نیست. 0 3 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 17 خیلی دلم میخواهد بخشی از دنیایش باشم.دلم میخواهد بدانم در ذهنش چه میگذرد،آنچه را حس میکند حس کنم. 0 7 محیا 1403/5/28 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 6 هرچه بیشتر سعی میکنم به آن خاطره اعتنا نکنم،تکثیر و هیولایی میشود که دیگر نمیتوان مهارش کرد. 0 5 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 228 عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت،تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد،بلکه در جسم و روح و هوا.در ایینه،در خواب،در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود،و ادم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. 0 5 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 227 همیشه زمان مثل باد میگذشت و من هراس داشتم که مبادا بخواهد برود. 0 5 محیا 1403/5/21 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 177 تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت،غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش گرفته بود.چقدر انسان تنهاست.مثل پر کاه در هوای طوفانی. 0 3 محیا 1403/5/20 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 168 -تو دنبال چی میگردی؟ +دنبال خودم. 0 2 محیا 1403/5/19 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.6 162 صفحۀ 192 مردم میمردند.با اینکه اطرافیان را ناراحت میکرد،ولی انگار برای مرده آزاری نداشت.آنها دیگر مرده بودند. 0 3 محیا 1403/5/17 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.6 162 صفحۀ 190 چرا باید به دنیا اهمیت بدم؟دنیا هیچوقت به من اهمیت نداده.اگه من دلم بخواد بسوزونمش،میسوزونمش. 0 3 محیا 1403/5/16 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 97 دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش بدهند. 0 3
بریدههای کتاب محیا محیا 1404/4/14 واژه هایی در اعماق آبی دریا کت کرولی 4.0 63 صفحۀ 208 ما چیزهایی را از دست میدهیم ولی گاهی انها را دوباره بدست میآوریم.زندگی همیشه به گونهای که ما انتظار داریم پیش نمیرود.. 0 1 محیا 1404/4/7 واژه هایی در اعماق آبی دریا کت کرولی 4.0 63 صفحۀ 76 نمیشود با کسی که تو را فراموش کرده دوباره دوست شوی. تا اخر عمر همیشه نگران خواهی بود که باز هم مثل دفعه پیش تورا فراموش کند. 0 29 محیا 1404/4/4 واژه هایی در اعماق آبی دریا کت کرولی 4.0 63 صفحۀ 36 هیچکس برای بیدار شدن دلیلی نداره.زندگی کلا بی معنیه و انسانها مجبورن به هرحال بیدار بشن.همه انسانها اینجوری زندگی میکنن. 0 5 محیا 1404/3/21 در کتابخانه پیدایش می کنی میچیکو آئویاما 3.9 34 صفحۀ 12 دیگر از فکر و تلاش برای رسیدن به هدفی هیجان زده نمیشوم.همه آن احساس ها دیگر از بین رفته است. 0 3 محیا 1404/3/4 چشم هایش (رقعی گالینگور) بزرگ علوی 3.6 241 صفحۀ 103 آرزو داشتم با هنر خودم درد و دل کنم و آنچه را که ناگفتنی است بیرون بریزم.دلم میخواست میتوانستم به خودم بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمیکند.دلم میخواست به کسی دل میباختم،و همه چیزم را فدای او میکردم. اقلا ارزو داشتم انچه را که برای شخصیت من نایافتنی است بتوانم در یک پرده نقاشی کنم. 0 4 محیا 1403/7/22 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 63 زندگی که در آن هیچ آسایشی نیست،هیچ مفری نیست.جایی که حتی ذهن خودم هم خائن است. 0 5 محیا 1403/7/18 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 56 دلم میخواهد جای دیگری باشم در جایی دیگر و فکرهای ذهنم را پر کند. 0 4 محیا 1403/6/14 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 34 خودم را وادار کردهام به او فکر نکنم،اما کمکم متوجه میشوم هنوز به قدر کافی قوی نیستم؛ هنوز نه،بخصوص نه وقتی که همچنان در جستجویش هستم. 0 6 محیا 1403/6/4 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 312 دستش را روی سینهاش گذاشت:این جام ایستاده.یک چیزی اینجا مانده که هی حالم را خرابتر میکند. 0 3 محیا 1403/5/29 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 248 آدمی شده بود که حال و آیندهاش را رها کرده بود و به گذشته ها چسبیده بود.دلمرده شده بود.تنهایی را بیشتر از همه چیز دوست داشت.همیشه بین برخورد و گریز،گریز را انتخاب میکرد. 0 18 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 18 یادم میآید،دوباره از اول،دیگر پیشم نیست. 0 3 محیا 1403/5/29 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 17 خیلی دلم میخواهد بخشی از دنیایش باشم.دلم میخواهد بدانم در ذهنش چه میگذرد،آنچه را حس میکند حس کنم. 0 7 محیا 1403/5/28 خردم کن؛ ویرانم کن طاهره مافی 4.1 59 صفحۀ 6 هرچه بیشتر سعی میکنم به آن خاطره اعتنا نکنم،تکثیر و هیولایی میشود که دیگر نمیتوان مهارش کرد. 0 5 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 228 عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت،تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد،بلکه در جسم و روح و هوا.در ایینه،در خواب،در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود،و ادم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. 0 5 محیا 1403/5/27 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 227 همیشه زمان مثل باد میگذشت و من هراس داشتم که مبادا بخواهد برود. 0 5 محیا 1403/5/21 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 177 تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت،غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش گرفته بود.چقدر انسان تنهاست.مثل پر کاه در هوای طوفانی. 0 3 محیا 1403/5/20 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 168 -تو دنبال چی میگردی؟ +دنبال خودم. 0 2 محیا 1403/5/19 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.6 162 صفحۀ 192 مردم میمردند.با اینکه اطرافیان را ناراحت میکرد،ولی انگار برای مرده آزاری نداشت.آنها دیگر مرده بودند. 0 3 محیا 1403/5/17 دختری که ماه را نوشید! کلی بارنهیل 3.6 162 صفحۀ 190 چرا باید به دنیا اهمیت بدم؟دنیا هیچوقت به من اهمیت نداده.اگه من دلم بخواد بسوزونمش،میسوزونمش. 0 3 محیا 1403/5/16 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 439 صفحۀ 97 دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش بدهند. 0 3