بریده‌ کتاب‌های دیگرستان

رؤیاها چقدر باید دوام بیاورند تا جان بگیرند؟

بعضی روز ها، شاید یکم، دلم میخواست بمیرم. اما بیشتر روز ها نه

"اگر هیچ یک از کسانی که دوستشان داری ندانند که زنده ای در آن صورت شاید تو هم مرده باشی"

'زمان داره به کجا می ره؟' "همیشه از این عبارت متنفر بوده ام. باعث میشه آدم فکر کنه زمان رفته تعطیلات، وقراره یکی از همین روزا برگرده. زمان مثل برق میگذره هم یکی از همان عبارت هاییه که ازش متنفرم هرچند ظاهرا زمان خیلی سفر میکنه"

بعضی چیز هارو نمیتونیم ببینیم. بعضی چیز هارو هم نمیخوایم ببینیم.

در رؤیا دختری را می بیند که در دریا گمشده بود اما روزی ساحل را پیدا کرد.

خوشحال بودن راحت تر از غمگین بودنه

آخرش هم، پایان یه زندگی فقط واسه دوست ها مهمه، خانواده و بقیه کسانی که قبلا می شناختی. واسه بقیه فقط یه پایان دیگه‌ست.

وقتی میمیری همه عاشقت میشن

همیشه مشکله که به همون جاهای قبلی، یا پیش ادم های قبلی برگردی. سرت رو برمی گردونی، حتی واسه یه لحظه، و دوباره که برمیگردی میبینی همه چی تغییر کرده

می‌ترسید چیزها را فراموش کند، اما زمانی که واقعا شروع کرد به فراموشی، یادش رفت که از فراموشی بترسد.

"حتی روی زمین هم مشکله که به همون جاهای قبلی، یا پیش آدم های قبلی برگردی. سرت رو برمیگردونی، حتی واسه یه لحظه، و دوباره که برمی گردی، میبینی همه چی تغییر کرده." :(

چطور کسی میتواند یک دقیقه ادعا کند عاشق ادم است و دقیقه بعد دیگر عاشق ادم نباشد؟

بیشتر ادم ها خوب یا بد مطلق نیستن. گاهی وقت ها کمی خوب و یه عالمه بدن، گاهی وقت ها بیشتر خوبن و یه خرده بد

لیز از تندی می‌پرسد: "تو خوشحالی؟" " فایده‌‌ی غمگین بودن چیه، لیز؟"